بی خانمانی؛ مسئولیت اجتماعی فراموش شده
دکتر عباس کاظمی (مدیر گروه مطالعات فرهنگی مؤسسه مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم)
بیخانمانها در هر جامعهای جزء کف جامعه هستند، در گروههای زیرین طبقه اجتماعی قرار میگیرند و از طبقات پایین اجتماعی که ما عرفاً از آنها نام میبریم، مثل کارگری یا مشاغل پارهوقت و بیکار پایینتر میروند.
در این نردبان هرچه پایینتر میروند به لحاظ حقوق شهروندی و هویتی که برای آنها در جامعه ترسیم میشود، بازنماییای که از آنها میشود و قوانینی که علیه یا له آنها وضع میشود، عملا جایگاهی ندارند.
قوانینی به نفع این گروهها وضع نمیشود و غالبا بازنمایی از آنها منفی است. بیخانمانها جزء طبقات زیرین جامعه هستند که در عرف اجتماعی بهخصوص جامعه ایران بهعنوان مجموعهای انسانی دارای حقوق و حق شهروندی به حساب نمیآیند.
مثلا شهرداری باید مناسبات خاصی برای این گروهها شکل دهد و یا مجلس قوانینی برای آنها وضع کند اما عملا میبینیم چیزی وجود ندارد و هرچه که هست علیه این گروه از جامعه است و نهایت رسیدگی به آنها تاسیس گرمخانههاست.
در واقع این فعالیتها مثل تاسیس گرمخانه حل کردن مسئله نیست؛ بلکه پاک کردن آن است. در چنین شرایطی به این نتیجه میرسیم که باید رویکرد ما به بی خانمانی تغییر کند. وجه نخست تغییر رویکرد ما، وجه بازنماییهاست. یعنی تصاویری و گزارشهایی که در رسانهها از بی خانمانی ارائه میشود، تغییر کند. در زمینه انتظام و قانونگذاری هم قوانینی به نفع بهبود زندگی بیخانمانها وضع شود.
وجه دوم این است که بی خانمانی اساسا باید بهعنوان یک سبک زندگی دیده شود نه یک مشکل. بی خانمانی یک مسئله است. ما جامعهشناسها واقعنگر هستیم و نمیتوانیم روزگاری را ترسیم کنیم که کلا بی خانمانی ناپدید شود، درست مثل فقر. چون هرچه جامعه جلو برود، شکافها نیز بیشتر دیده میشود. ما با این پدیدهها مبارزه میکنیم اما وجود آنها را انکار نمیکنیم و آن را بهعنوان یک پدیده اجتماعی در نظر میگیریم.
ما باید به بیخانمانها بهعنوان گروهی از انسانها نگاه کنیم که در خیابانها زندگی میکنند و در پارکها و کنار بزرگراهها میخوابند. اگر اینطور باشد، درست است که سیاست شهری باید به سمتی برود که تا آنجایی که امکان دارد، بیخانمانها به زندگی عادی برگردند، اما میپذیریم یک وجه زندگی همین زندگی بیخانمانهاست.
این موضوع که بخشی از بیخانمانها در خیابان میخوابند عادی است. من نمیگویم در خیابان خوابیدن خوب یا بد است و صحبت ارزشی نمیکنم، اما گروهی میخواهند این سبک زندگی را برگزینند. ما باید به جای اینکه این افراد را از جامعه حذف کنیم، کیفیت زندگی آنها را در بی خانمانی بالا ببریم.
یعنی قوانین و بازنمایی نباید صرفا به سمتی رود که بعد از بازگشت این گروهها به خانواده، بی خانمانی را ترسیم کند بلکه در حین وقوع بی خانمانی ترسیم شود و برای وضعیت بهداشت، غذا، جای خواب، و حتی مشاغل در وضعیت بی خانمانی و غیره فکر شود. باید این افراد را برای مرحله گذار کمک کنند. سمنها تا حدودی این کار را انجام میدهند تا این گروهها به زندگی عادی برگردند.
گام سوم این است که این افراد به زندگی عادی برگردند. برای این قسمت نیز باید فکر شود تا چه مکانیزمهایی طراحی شود تا این افراد بهعنوان آدمهای نرمال و عادی شناخته شوند. یعنی این سه صحنه را همزمان با هم ببینیم.
این صحنهها نباید به صورت خطی در نظر گرفته شود که باید تا مرحله آخر قطعا پیش برویم تا اتفاق خوبی بیفتد. برای کسانی که همین الان در خیابان زندگی میکنند نیز باید بهداشت، آموزش، شغل و … فراهم کنیم یا حتی برای آنها حق بازنمایی قائل شویم، نه تصویر معصومانهای که دلسوزی برانگیزد و نه تصویر وحشیانهای که موضوعی خطرناک جلوه کند، بلکه تصویری از وضعیت زندگی آنان.
این بیخانمانهایی که همچنان در خیابان هستند و هنوز به مرحله بازگشت نرسیدند، تاکتیکهای مختلفی برای بقا دارند که کمابیش میتوان بعضی از آنها را نام برد. برای مثال جمعآوری زبالهها و فروش مجدد آنها در بازار بیخانمانها و معتادان، مواد فروشی، دستفروشی، تکّدیگری، مشاغل ناشغل مثل پاک کردن شیشه ماشین و فروش آدامس و … .
این افراد از طبقه ناچیز جامعهاند و مشاغل ناچیز اتخاذ میکنند تا روزگارشان را بگذرانند و معمولا به دام اعتیاد میافتند. فرض کنید در آمریکا بیخانمانها بیشتر به دام الکل میافتند و در ایران به دام مواد مخدر. داستان این ماجرا باتوجه به شرایط جامعه متفاوت است.
یکی از کارهایی که باید پی گرفته شود این است که به زندگی این گروه ورود کنیم و پژوهشهایی را صورت دهیم تا ببینیم اگر فردی بیخانمان است چه کار باید کرد تا به دام اعتیاد نیفتد. البته بعضی از پژوهشگران میگویند کسانی که معتاد میشوند، بیخانمان میشوند. این هم یک خط داستانی دیگر است.
پس باید دو سیاست اتخاذ کنیم. اول کسانیکه معتاد میشوند بیخانمان نشوند و اگر بیخانمان شدند، دولت برای بهبود شرایط و برگرداندن آنها به زندگی عادی برنامهریزی کند.
دوما اگر بیخانمان میشوند معتاد نشوند. (بیشتر در خانمها اتفاق میافتد که بر اثر بعضی فشارها از شهرستانها به شهرهای بزرگ پناه میآورند و متاسفانه اول به روسپیگری بعد بی خانمانی و اعتیاد دچار میشوند) باید دولت متناسب با شرایط این افراد استراتژیهای متفاوتی را اتخاذ کند.
اگر توان اعتراض در بیخانمانها و معتادان بود، بیخانمان و معتاد نمیشدند. اعتیاد یک راه برای اعتراض در درون خود است. به این صورت که از طریق اعتیاد و فردیت در درون خودت غرق شوی. اعتراض به دو صورت است: جنبش مدنی است که آمدن به خیابانهاست و یا جنبش الکل و اعتیاد است که ته آن این وضعیت است.
این افراد مجموعه گروههایی هستند که به هر دلیل صدای اعتراض ندارند و تنها اعتراضشان حضور بیخانمانها در گوشه و خیابان است. هرازگاهی جایی جمع میشوند و شهرداری و پلیس آنها را جمع میکند.
این افراد خودشان صدایی ندارند و گروههای دیگر باید به اینها صدا دهند. این افراد حضورشان اعتراض است. اینکه این افراد بهعنوان بخشی از جامعه به جنبش اعتراضی بپیوندند، بسیار بعید میدانم. آخرین گروهی که ممکن است به جنبشهای خیابانی و اعتراضی بپیوندند، بیخانمانها هستند.
اما اینکه زمینه اعتراض برای گروههای نزدیک به خودشان شوند، امکان دارد. چون این افراد برای خودشان نیز حقوقی قائل نیستند و تا هشت سال پیش شهرداری این افراد را بهعنوان نیروی انسانی یا مجموعه انسانی به حساب نمیآورد و میتوانست جایگاه یا لباسهای آنها را آتش بزند، آنها را کتک بزند و سایر برخوردهای غیرانسانی.
ابتدا باید ما بیخانمانها را بهعنوان شهروندانی در شهر بپذیریم که در گوشه و کنار خیابانها زندگی میکنند. بعد باید برای ارتقای حقوق آنها بیاندیشیم. این افراد زمینه اعتراض را فراهم نمیکنند مگر اینکه کنش بودنشان در شهر معنای نوعی مقاومت فرض شود.
شکلهای مقاومت آنها مثل تکدیگری، جمعآوری زباله نیز برای بقاست ن
ه برای مبارزه مدنی. کاری که باید کنیم تغییر نگاه مدیران و مسئولان شهری است. کسانی که باید عوض شوند بیخانمانها نیستند بلکه مدیران هستند. در صورت تغییر مدیران وضعیت بیخانمانها هم تغییر میکند
دانشگاه بهعنوان مسئولیت اجتماعی خود باید به مسائل جامعه و گروههای فرودست و طبقات زیرین جامعه و بهبود وضع اجتماعی و زیستی آنها توجه کند. متاسفانه دانشگاهها در بلند مدت چندان توجهی به این موضوعات نداشتند.
چون دانشگاهها به دلیل رویدادهایی مثل جنگ و نوسازی بیشتر به مسائل سیاسی توجه میکردند. نزدیک به یک دهه است که مسائل اجتماعی مورد توجه قرار گرفته است. فکر میکنم در دانشگاهها باید بخشی تحت عنوان «مسئولیت اجتماعی» با بودجه مشخصی وجود داشته باشد و این بودجه را صرف وضع اجتماعی جامعه کند.
مثل شرکتهایی که بخشی از بودجههای خود را صرف مسئولیت اخلاقی و اجتماعی میکنند. دانشگاههای ما بودجهای ناچیز را برای پژوهش کنار میگذارند و پژوهشها به سراغ این موضوعات میآیند. اما پژوهش دوای درد نیست.
بهتر است آن بودجه پژوهش برای مسئولیت اجتماعی کنار گذاشته شود و با این کار مسئولیت اجتماعی به صورت عملی رخ دهد. مثلا دانشجویان و استادان علاقمند شوند که از طریق درگیری عملی در فضای اجتماعی، پژوهش را با کار عملی ترکیب کنند و وارد بدنه جامعه شوند.
در این حالت چیزی که اتفاق میافتد، دانش تخصصی و بومی است. وقتی از دانشگاه حرف میزنیم، دانشگاه یک کل یکپارچه نیست. بلکه دانشگاه مجموعهای از دپارتمانهای مختلفی است که هرکدام کار متفاوتی انجام میدهد.
برای مثال دپارتمان حقوق از بعد حقوقی به مسئله بی خانمانی بیاندیشد یا دپارتمان روانشناسی از بعد روانشناسی این مسئله را بررسی کند و …. . دانشگاهیها باید بدانند که از چه زاویهای وارد تعامل با این موضوع شوند.
این چیزی است که دانشگاهیان نمیدانند تا با بدنه سمنها و شبکههای دیگر ارتباط بگیرند. در واقع هدف تعامل میان دانش بومی و دانش تخصصی است. دانش بومی در اختیار سمنها و کسانی است که به صورت تجربی این دانش را کسب کردند و میدانند به شکل عملی در مواجه با بیخانمانها چه کنند.
دانش تخصصی هم در دانشگاهها وجود دارد. این دو بعد باید باهم وارد گفتوگو شوند و هیچکدام اینها بر یکدیگر برتری ندارد. دو طرف باید بپذیرند هر کدام دانشی دارند متفاوت، که در تعامل با هم اصلاح میشود و درنهایت در مرحله آزمون و در برنامهریزیها و استراتژیها خودش را نشان میدهد. این مسئولیت اجتماعی برای جذب، پذیرش دکتری و … در دانشگاه باید امتیار محسوب شود و قوانینی را وضع کنیم که مسئولیت اجتماعی را نشان دهد.
نظر شما :