مشکل بزرگ در مورد فرزندخواندگی فرهنگ جامعه است
مصطفی اقلیما (رئیس انجمن علمی مددکاری اجتماعی)
فرزندخواندگی معلولی از علتها است. یعنی فرزندخواندگی خودش به تنهایی علت نیست. عواملی در جامعه دست به دست هم میدهد که بچهای بدون سرپرست شود که ما میگوییم باید فرزندخوانده شود. اگر بخواهیم فرزندخواندگی در جهان نباشد باید زیرساختهایی که باعث میشود خانواده یا اقوام بچه را رها میکنند، اصلاح کنیم. ما این مسئله را در دوران قدیم داشتیم. در ۶۰ یا ۷۰ سال قبل وقتی یک پدری از دنیا میرفت یا مادری بی سرپرستی میشد، خانواده یا فامیل او، بچه را نگهداری میکردند. اما الان با توجه به اینکه جامعه شهری شده و آسیبهای اجتماعی زیاد شده است و همچنین طلاق و اعتیاد پدر و اینکه بعضیها به دلیل کوچک بودن بچه، او را بر سر راه میگذارند نسبت به گذشته بیشتر شده است.
در اینجا سؤال میشود چرا یک مادری بچهاش را سر راه میگذارد؟ ما باید علت را برطرف کنیم. هیچ مادری نمیخواهد سرپرست بچهاش نباشد و یا او را کنار خیابان رها کند. تمام اینها به مسائلی باز میگردد که در جامعه داریم. تا زمانی که آن علل و عوامل وجود دارد، بچهها در خیابان خواهند بود و آنها را سر راه خواهند گذاشت. اسم فرزندخواندگی زمانی پیش میآید که وقتی این بچهها در جامعه میمانند و به یک ارگانی جهت نگهداری داده میشوند، آن ارگان، چون نمیتواند این بچهها را بزرگ کند، آنها را به خانوادهها واگذار میکند. برخی از خانوادهها دوست دارند که بچه نگهداری کنند. حال چه عواملی در نگهداری بچه یا چه عواملی در نگهداری آن مؤسسه مؤثر است، سوال دیگری است.
قوانین نگهداری بچه و فرزندخواندگی در کشور زیاد است و میتوانیم به راحتی بچه را واگذار کنیم. اما مشکل بزرگ ما این است که آیا فرهنگ و جامعه ما این تفکر فرزندخواندگی را قبول دارد یا خیر؟ من حدود ۵۰ سال در سازمان با این مشکل روبهرو بودم. یعنی بچهای که در پرورشگاه بوده یا از خیابان پیدا کردهاند، دو یا سه سال طول میکشد تا این بچه را بگیرند. بزرگترین مشکلی که با این خانوادهها برخورد میکنیم این است که در اوایل خیلی مشتاق هستند، اما به مرور از اشتیاق آنها کاسته میشود.
دومین مشکل با فامیل خودشان است. یعنی این بچه در خانواده آن زن یا مرد مورد قبول قرار نمیگیرد. بر فرض وقتی این بچه در دو سالگی به خانه خالهاش میرود. اگر با بچه خالهاش احیاناً دعوا کند، خالهاش به مادر بچه میگوید بچهات، بچه مرا کتک زد. این بچه سرراهی را نزدیک بچه من نیاور! یعنی از همانجا این مشکلات در خانوادهها شروع میشود و بچه از همین زمان آسیب میبیند. حال برخی مواقع مادر از این بچه خسته میشود. من دختر بچههایی را دیدهام که بعد از سن ۱۸ سالگی پدر مراجعه کرده و گفته من این دختر را نمیخواهم. تا ۱۸ سال او را بزرگ کرده و مثل دختر خالهاش به دنبال این پسر یا آن پسر میرود! یعنی ما هنوز از نظر فرهنگی آمادگی قبول بچه را نداریم.
برای کار اگر بخواهد جایی استخدام شود، گزینش متوجه شود این فرد فرزندخوانده است، استخدامش نمیکند. ما مشکل قانون نداریم، مشکل بزرگ در تفکرات خودمان و نگاه جامعه است. اینکه در ابتدا بچه را میخواهد، اما بعد از مدتی او را نمیخواهد. مادرانی که خودشان بچه دارند، وقتی بچه اذیت میکند میگویند چه میشود کرد، بچه خودمان است. اما وقتی بچه را از جایی میگیرند، میگویند معلوم نیست پدر و مادرش چه کسی بوده، حتماً افراد ناجوری بودهاند. نمیگویند ما بزرگش کردهایم. بچه وقتی به دنیا میآید نه دزد است، نه آدمکش، نه قاتل و نه دروغگو است. ما هستیم که آن بچه را تربیت میکنیم. اما پدر و مادر عملاً این مسئله را قبول ندارند. معمولاً نگهداری بچهها به عنوان فرزندخوانده یا در پرورشگاه همیشه اشکال دارد. بهتر است حتی اگر پدر بچهای معتاد و مادرش هم مریض است در خانواده بزرگ شود. چون وقتی بچه گریه میکند میگویند سرپناه دارد. مادر را به عنوان مادرش میشناسد. حتی اگر کتک هم میخورد، وقتی مادر او را نوازش میکند ماجرا تمام میشود.
اما شما میدانید در نگهداری این بچهها در سازمان بهزیستی یعنی ۵ یا ۶ تا مادرخوانده مختلف هر کسی هم آن بچه را کتک میزند یا بر سر او داد میکشد. این بچه از تربیت انسانی برخوردار نمیشود. حتی در بخشهای خصوصی هم همین گونه است. یعنی بچههایی که در بخشهای خصوصی هم داریم جز اینکه موجب میشویم آسیب ببینند، هیچ اتفاقی نمیافتد. ما تاکنون آماری نداشتیم دختری که بزرگ شود عاقبت به خیر شود. یعنی ازدواج کند و بتواند به خوبی زندگیاش را بگذراند. به ندرت شاید یک در ده هزار این اتفاق رخ دهد. هیچ کس با این دختران ازدواج نمیکند، چون میگویند پدر و مادرش چه کسانی بودهاند؟! اگر هم ازدواج کنند با کسی است که از نظر زندگی مناسب نیست. در ضمن وقتی این بچهها ۱۷ یا ۱۸ سالشان میشود سازمان بهزیستی آنها را بیرون میکند و میگوید برایتان یک جا کار پیدا میکنیم و یک خانه اجاره میکنیم.
کسی که پدر و مادر دارد تنهایی نمیتواند در یک خانه زندگی کند و همیشه به یک حمایت نیاز دارد، اما چه کسی اینها را حمایت میکند؟! اگر جایی بدانند که پدر و مادر ندارند مزاحمشان میشوند. از طرف دیگر خانوادهها به راحتی میآیند و اعلام نیاز میکنند و بعد میگویند بچه را نمیخواهیم. یکی از مشکلات بزرگی که در فرزندخواندگی داریم این است کسانی این بچهها را واگذار میکنند که در این کار تخصص ندارند. یک زمانی گفته میشد چه کسی باید این کار را انجام دهد. مشخص بود که کار مددکاران اجتماعی است و آنها خانواده مورد نظر را بررسی میکردند.
متاسفانه در سازمان بهزیستی یک زمانی مددکاران این کار را انجام میدهند. اما الان افرادی را به اسم مددکار گذاشتهاند که لیسانس جامعهشناسی، روانشناسی، دیپلم یا مطالعات خانواده خواندهاند. بعد از این اگر اینها گفتند مناسب است، برای تصمیمگیری به قسمتهای بالاتر میرود در حالی که معاون اجتماعی بهزیستی اصلاً مددکار نیست و کسی است که معماری خوانده است منتهی به عنوان معاون اجتماعی مشغول است. بعد هم اکثر کسانی که بچه میخواهند، بر اساس آشنایی و دوستی که با مسئولین بالا دارند تماس میگیرند و بچه را به آنها میدهند حتی اگر مددکار بگوید این خانواده مناسب نیست؛ لذا ما اولاً در واگذاری بچه مشکل داریم. کسانی که میخواهند برای بچه تصمیم بگیرند تخصص ندارند. وقتی من نمیتوانم و آگاهی ندارم و دوست دارم سلیقهای کار کنم، مسئله این نیست چه کسی هستم، مسئله این است که در این زمینه کار نکردهام و نمیدانم مشکلات این بچهها چیست. ما فقط بچههایی که در ایران به فرزندخواندگی به ایرانیهای خارج از کشور یا حتی کسانی که خارج از کشور بودهاند، دادهایم موفق بودهایم. چون آن خانواده در خارج از کشور هیچ مشکلی نداشته است. در آنجا هیچ کسی نمیگوید این بچه سرراهی بوده یا پرورشگاهی بوده و همه او را میپذیرند. چون از نظر فرهنگی آنجا مورد قبول است و مهم نیست بدانند از کجا آمده لذا در آنجا برای بچه مشکلی ایجاد نمیشود. خانوادهها خیلی راحت پذیرش میکنند. برای اینکه آن فرهنگ ایران و آن فشاری که بر روی خانواده ایرانی است در آنجا بر روی خانوادهها نیست؛ لذا بچهها در آنجا میتوانند خوشبخت شوند. اما در کشور ما به علت اینکه ما هنوز آمادگی نداریم، سیستم تحویل ما هم تخصص و آمادگی ندارد، با مشکلات زیادی مواجه هستیم. معاونهای اجتماعی ما پزشکان عمومی هستند که میخواهند معاون اجتماعی باشند. از آن طرف در قسمتهایی هم تصمیم گیرنده هستند و اگر مایل باشند بچه را به کسی تحویل دهند به گزارش مددکار توجه نمیکنند.
ما برای ازدواج یک ضابطه داریم. از نظر دینی هم گفته میشود آن مردی که میخواهد ازدواج کند باید خرج خودش و سرپناه برای خودش و یک نفر دیگر را داشته باشد. حالا کسی که میخواهد بچهای را به فرزندی قبول کند باید ببینیم آیا میتواند مخارج زندگی آن بچه را تأمین کند یا خیر؟ چرا در قانون گذاشتهاند کسی که میخواهد بچهای را به فرزندی قبول کند باید سه دانگ آن خانه به نام بچه باشد؟ چون در قانون کشور ما اگر آن پدر و مادر بمیرند هیچ چیزی به این بچه داده نخواهد شد. چون از نظر قانونی این بچه آنها نیست و حتی اگر شناسنامه بگیرند میگویند این بچه را از پرورشگاه آوردهاند و فامیل کل اموال آن زوجین را میبرد. پس یک قانون گذاشتهاند که باید یک خانه داشته باشد که سه دانگ آن را به نام بچه کند. تازه با این شرایط ابتدا برای گرفتن بچه به دادسرا میروند و در آنجا پرونده تشکیل میدهند و آنها امکانات را بررسی میکنند. قسمتی که به مددکاری میرسد مربوط به خود فرد است. محل زندگی آن فرد چگونه است؟ کار پدرش چگونه است؟ مادر چقدر وقت دارد؟ همه این مسائل را مددکار با دقت میبیند.
این قسمت کوچکی است که مددکار بررسی میکند. نگاه میکند آیا مادر واقعا آن عشق و علاقه را دارد و بچه را میخواهد یا فقط میخواهد یک بچه در خانه داشته باشد؟ آیا آمادگی پذیرش یک بچه را که بتواند با او سر و کله بزند دارد؟ نگاه اقوام به او چیست؟ معمولاً اگر درست کار کنند ۷ تا ۹ ماه طول میکشد تا اینها بررسی شود. از دادگاه به بهزیستی نامه دهند و قسمت امور اجتماعی بررسی کند. بعد از اینکه اینجا تشخیص داد باید این زمان بگذرد. ببینید اگر معتادی بخواهد ترک کند سه بار او را میآوریم که ببینیم آیا علاقهمند است که ترک کند یا خیر؟ بعضی مواقع خانوادهها دلشان بچه میخواهد، اما دو ماه که کارشان طول کشید میگویند بچه لازم نداریم و دیگر مراجعه نمیکنند؛ لذا یک مقداری اینها را معطل میکنیم. آنها را دو یا سه بار میفرستیم که بروند و بیایند تا بررسی شود ببینیم چقدر علاقهمند هستند و اینکه آیا واقعا میخواهند بچه داشته باشند و این خواسته موقت نیست؛ لذا این مراحل برایشان انجام میشود و این مراحل باید انجام شود.
اگر به دو رهنمودی که رهبرمان همیشه به رئیس جمهور دارند توجه کنیم یکی شایسته سالاری است و دیگر اینکه در قبال کارشان پاسخگو باشند. وقتی بحث شایسته سالاری میکنیم یعنی اگر من یک مسلمان واقعی باشم که در یک کشور اسلامی زندگی میکنم اگر یک پست در تخصص من نباشد، خودم این پست را نگیرم. نه اینکه با ۲۰ تا پارتی وارد یک پست شوم و هیچ آگاهی و تخصصی در آن زمینه نداشته باشم. پس کسی که تخصص ندارد، یعنی شایسته هم نیست و خودش هم میداند اگر مسلمان باشد این پست را قبول نمیکند. ما در بهزیستی این مشکل را پیدا کردهایم.
از زمانی که سازمان بهزیستی تشکیل شد که در واقع متشکل از سازمانهای رفاهی قبل از انقلاب بود در دوره اول، دوم و سوم افراد متخصص سرکار رفتند و کار هم انجام میشد، اما به تدریج تبدیل به سازمانی برای مرکز ترقی و پریدن مسئولین به پستهای بالاتر شد. یعنی هیچ وقت نیامدیم از سازمان بهزیستی کسانی که در امور اجتماعی ۲۰ سال کار کردهاند و مشکلات این سازمان را میدانستند و مشکلات فرزندخواندگی را میفهمند و میدانند، استفاده کنیم. افراد باتجربه وقتی کارشناس نظر میدهد منظورش را میفهمند و میدانند که چه کسانی را باید به عنوان مدیر منصوب کنند و بر سرکار بیاورند. هیچ وقت مسئولی از کارکنان سازمان بهزیستی که همه آنها هم مدرک دکترا و ۲۰ یا ۲۵ سال سابقه کار داشتند، قرار ندادند.
همیشه از بیرون یک فردی را به عنوان مسئول سازمان گذاشتند. همیشه هم یک پزشک آوردند. این پزشکی که بار قبل در این سازمان بود و رفت بعدا استاندار تهران شد. ایشان هم از وزارت بهداشت به اینجا آمد که این پست را بگیرد و از اینجا به پست بالاتری برود. مشکل ما این است آیا در سازمان بهزیستی کسی هست که دستور درستی دهد؟ هیچ کسی از بیرون برای کار کردن به اینجا نمیآید. وقتی من یک پزشک عمومی را مسئول دفتر آسیبها میگذارم و خودم به عنوان متخصص اول رئیس سازمان بهزیستی هستم نتیجهای ندارد. مسئله فقط بخش آسیبهای اجتماعی سازمان نیست، تمام قسمتهای سازمان بهزیستی به دلیل نبود افراد متخصص مشکل دارد. مدیرکل استان تهران پزشک است. معاونش هم هنر خوانده است. خب این چه ربطی به معاونت اجتماعی دارد. مدیران کل اکثر قسمتهای سازمان بهزیستی پزشک عمومی هستند. حتی معاون اداره مالی یک پزشک عمومی است. این سازمان که کار پزشکی انجام نمیدهد بلکه بر سر آسیبها کار میکند. حال برای اینکه این مشکلات حل شود ابتدا باید خودم با مسائل آشنا باشم و صاحبنظر باشم و بعد کارشناسی که میگذارم اگر مسئله جدید باشد او بگوید چکار کنیم و بعد من تصمیم بگیرم. وقتی من نمیدانم چه کسی را میخواهم منصوب کنم و چهار معاون مناسب برای خودم ندارم یا افرادی را هم که آوردم از خارج سازمان آوردهام که به سازمان آگاهی ندارند. نه تنها این مشکل بلکه بقیه مشکلات هم حل نخواهد شد.
زمانی که بچههای خیابانی را جمع میکردند فقط شهرداری میخواست آنها را از سطح خیابانها جمع کند. این بچه خانواده دارد، مادر و محل زندگی دارد. ما اگر میخواهیم مشکل این بچهها را حل کنیم باید به خانهشان برویم ببینیم چه مشکلی دارند و مشکلشان را حل کنیم که این بچهها به خیابان نیایند. برویم زندگیشان را درست کنیم. پس ببینید این کار آدم متخصص خودش را میخواهد کسی که ده یا بیست سال در سازمان بهزیستی کار کرده میداند این بچهای که میآید چقدر مسئله دارد. میداند خانوادهاش چقدر مشکل دارد و با بیست تومان حل نمیشود. این بچه آینده ساز جامعه است. اگر ما به او درست نرسیم، او را کتک بزنیم و به سازمان بهزیستی ببریم و آنها هم با او دعوا کنند بعد او را بیرون بیندازیم این خود به خود جز یک بچه خلافکار کار دیگری نخواهد کرد.
فشارهایی که به او وارد میشود بعدا روی مردم پیاده خواهد کرد؛ لذا ما مقصر هستیم. آن مفهوم شایسته سالاری که رهبر میفرمایند در سازمان بهزیستی این است؛ در سازمانهای دیگر هم همین است. در خصوص پاسخگویی، شما از هیچ جای سازمان بهزیستی پاسخگویی نمیبینید. هیچ کس به شما پاسخ نمیدهد که چرا اینگونه شد. میگویند همین است و ما داریم کارها را انجام میدهیم. ضوابط گذاشتهایم. بعد من میبینم مادری بچه میخواهد و میتواند نگهداری کند. در مجموع باید بچه را به او بدهیم، میگوییم ما بچه کمتر از ۵ سال به شما نمیدهیم، چون سن شما ۳۲ سال شده میترسیم بزرگ شود، نتوانید به او برسید. این در حالی است که این خانم بچه کوچک میخواهد. میگوید من این بچه را با توجه به خانوادهام از کوچکی بزرگ میکنم. وقتی افرادی که تخصص ندارند نمیفهمند که اگر بچه بزرگتری بگیرد، خانواده از او قبول نمیکند این بچه میداند که او مادرش نیست و بقیه میفهمند لذا بچه شیرخوار میخواهد. چرا بچه شیرخواری که میخواهد به او نمیدهید؟ چرا وقتی مددکار مینویسد که این بچه را به او بدهید، آنها میگویند پس این بچههای بزرگ را به چه کسی بدهیم؟ ما نمیخواهیم برای بچه کاری کنیم فقط میخواهیم از بهزیستی بیرون کنیم. این بچه چند سال دیگر بر میگردد و اگر هم بماند یک بچه آسیبزا برای آن خانواده و خودشان خواهد شد.
بچهها از ۵ یا ۶ سالگی ممکن است سؤال کنند و یا بعضیها به او بگویند این مادر تو نیست. ما میگوییم باید به بچه گفت. نگفتن این موضوع یک اشتباه است. چون بچه هر چه بزرگتر شود وقتی بفهمد برایش یک فاجعه است. از ابتدا به بچه ماجرا را میگوییم که بعضیها خودشان بچه به دنیا میآورند بعضیها که نمیخواهند بچه به دنیا بیاورند، یک جایی هست که بچههایی را که مادر و پدرش فوت کردهاند یا نیستند، میآوریم و خودمان بزرگش میکنیم. بچه هم رفتار مادر را میبیند که او را به عنوان مادر قبول کرده است و اگر هم بگویند او مادرت نیست، میگوید خب مادرم نباشد همین کسی که هست من او را به عنوان مادر قبول دارم. من موردی دارم دختر خانمی که پدرش از بیمارستان این بچه را از یک خانمی گرفتهاند، الان آن دختر ازدواج کرده است. اما هیچ مشکلی ندارد. چون پدر سرپرست شده بود. حتی بعدها آن مرد از زنش جدا شده بود، پدر بچه را نگهداری کرده بود. الان دختر ازدواج کرده است و بچه دارد. مرد هم میداند و خودش هم میداند. بعد هم مادر اصلیاش را پیدا کرده است وقتی از ابتدا بدانند هیچ مشکلی ایجاد نمیکند. بچه کوچک یک سری حرفهایی میفهمد و به مرور در ذهنش طبیعی میشود تا اینکه یکباره به او بگویید. شما فکر میکنید به بچهای که به او میگویند سر راهی بوده چه میخواهید بگویید. پس در کل نباید این مسئله را پنهان کرد. ما مشکلمان با جامعه اعم از خانواده و مدرسه است. حتی معلمان مدرسه ما معلم نیستند. تا متوجه میشوند که این بچه فرزندخوانده است، نظرشان نسبت به آن بچه بد میشود که این بچه مادر ندارد و به بچه توجه نمیکنند. مشکل ما در این جامعه با افرادی است که ادعای آگاهی میکنند، اما آدمها را در آن شرایط درک نمیکنند. انتظار داریم دیگران ما را درک کنند، اما خودمان دیگران را درک نمیکنیم. جالب است وقتی من در فرانسه بودم از یک دختر به راحتی میپرسیدند حال پدرت چطور است؟ میگفت منظورتان کدام پدرم است؟ من پدر سومم را خیلی دوست دارم. همه مدرسه هم اطلاع داشتند. مادرش ازدواج کرده بچه دار شده بعد سه دوست گرفته است. اما این دختر از دوست سوم مادرش خوشش میآید.
در این فرهنگ این مسئله نیست. نه در محیط کاریاش مسئله است نه در جامعه برایش زشت است و نه دوستانش به او طعنه میزنند. مشکل این است در جامعه ما بچه را در خانواده درست تربیت نمیکنند. مثلاً میگویند با آن بی پدر و مادر صحبت نکن. او سر راهی است. این حرفها را افراد تحصیل کرده ما مطرح میکنند و این خیلی بد است و بچه با این تفکر تربیت میشود. بر فرض به یک بچه مخصوصاً به یک دختر بگویند تو بی پدر و مادر هستی یا بچه دهاتی هستی بسیار ناراحت میشود. اینکه اگر از اول آگاهی درست نباشد و به آن فرد اعتماد به نفس داده نشود و شما را به عنوان یک مادر قبول نکند بعداً هم قبول نخواهد کرد.
ما مورد داشتهایم بچههایی که بزرگ شدهاند. بعد مادر اصلیشان از آنها خواسته با او زندگی کنند. بچه گفته است که مادر من این کسی است که مرا بزرگ کرده است و هر وقت تو خواستی بیا به من سر بزن. اگر ما درست با بچه برخورد کنیم این مسئله کاملاً برای بچه قابل قبول است. بچهها کسی را به عنوان مادر میشناسند که آنها را بزرگ کرده است. فقط مشکل ما سرکوفت جامعه و فشارهای جامعه به خانوادهها و بچه است که آسیب میبینند.
ما در خانواده تربیت میشویم؛ و آن فشارهایی که بر روی ما است و جامعهای که اطرافمان است و ارزشهایی که برای ما میگذارند تأثیر گذار است. مثلا میگویند اگر فردی این کار را نکرد دهاتی است؛ لذا من برای اینکه دهاتی نباشم آن کار را انجام میدهم. پس خانواده چقدر به من اعتماد به نفس داده که حرف بقیه را گوش نکنم. پس بچه گناهی ندارد. اگر بچهای خراب شد ما او را خراب کردهایم مثل بچههای خودمان. پس تربیت مادر، فرهنگ و خانواده و شرایط اجتماعی مؤثر هستند. در نهایت اگر بخواهیم این مسائل اجتماعی که علل مختلف دارند برطرف شوند باید شایسته سالاری و پاسخگویی را داشته باشیم. یعنی آدمها باید بدانند در مقابل کارهایشان به یکی پاسخگو باشند. آدمها باید بدانند نباید از زیر اشتباهات خود شانه خالی کنند و فرقی ندارد وزیر یا کارمند یا مدیر باشد. اگر شایسته سالاری و آن پاسخگویی باشد ۸۰ درصد مشکل ما حل میشود و سازمان بهزیستی هم اینگونه نخواهد بود و رئیساش اینها نخواهند بود. رئیس بالادستی هم کسی را بر سرکار میگذارد که از خودش بیشتر بداند. من که چیزی نمیدانم قطعا کسی را بر سر کار میآورم که از من ایراد نگیرد و افراد ناآگاه را بر سر کار میگذارم. به امیدی اینکه روزی این دو رهنمود مبنای کار افراد باشد.
نظر شما :