«میدانم ولی...»
آرش حیدری (عضو هیئت علمی دانشگاه علم و فرهنگ تهران)
مسئلۀ آموزش و مشتقاتش همواره جذابترین راهبرد کارِ فرهنگی در ایران است. هرگاه در هر جا هر شکلی از آموزش و الگوهای مربوط به آن طرح میشود واجد چنان جذابیتی میشود که در سطوح رسمی و غیر رسمی به سرعت فراگیر شده و به فرایند اصلی مواجه شدن با مسئله تبدیل میشود. مهم نیست از چه مسئلهای سخن میگوییم: قاچاق کالا، اعتیاد، مهارتهای زناشویی، اختلاس، مصرف رسانهای و... . فرقی نمیکند مسئله در سطحی خرد قابل بحث است یا کلان؟ ماهیتی اجتماعی دارد یا روانشناختی؟ اقتصادی است یا سیاسی؟ هرچه هست وقتی از سیاستگذاری فرهنگی سخن میرود نتیجه همواره یکی است: آموزش، آگاهی بخشی، فرهنگسازی. راهبردهای این آموزش یا در قالب نشست است، یا تبلیغات سطح شهر در قالب بنرها و بیلبوردها و یا در قالب کنفرانسهای بزرگ؛ یا در قالب حضور کارشناس مربوطه است در رسانهها و یا در قالب سخنرانی و کارگاه. خودِ این پدیده در نوع خودش بسیار جالب توجه است که چرا هر زمان هرجا از هر معضلی سخن میرود ایدۀ آموزش و آگاهیبخشی چنین پر طنین تکرار میشود.
برای پاسخ دادن به این پرسش میتوان به یک بررسی تاریخی پرداخت و به لحظاتی رسید که ایدۀ «ما ایرانیان...» غالب شد. به جای این سه نقطه میتوان مجموعۀ بزرگی از صفات را جای داد بیایید به مجموعهای از گزارههای رایج نگاه کنیم: «ما ایرانیان فرهنگ استفاده از خودور را نداریم»؛ «ما ایرانیان فرهنگ استفاده از فضای مجازی را نداریم»؛ «ما ایرانیان فرهنگ درست و سالم غذا خوردن را نمیدانیم»؛ «ما ایرانیان فرهنگ تفکیک زباله نداریم»؛ «ما ایرانیان فرهنگ... نداریم». به این مجموعه تا بینهایت میتوان افزود. گویی نظم دانش حاکم بر فهم فضای روانی-اجتماعی «ما ایرانیان» در درون همین منطق گزارهای متصلب شده است و طیفهای متفاوت و رقیب از نظر فکری، سیاسی، ایدئولوژیک و... بر سر این گزاره چندان با یکدیگر اختلاف نظری ندارند. آنچه محل اختلاف است چگونه آموزش دادن، چگونه راهبرد دادن و در چه چارچوبی فرهنگسازی کردن است. این نوع نگاه به فرهنگ و فهم فقدانی از آن، در چندین سطح دچار خطاهایی معرفتی است و دقیقاً در همینجا است که سیاستهای فرهنگی یک قرن گذشته را میتوان مورد ارزیابی نقادانهای قرار داد.
این درک فقدانی از فرهنگ امر موجود را همواره به سطحی آسیبشناختی میکشد و چون از درون فهمی منطق کنش در میماند لذا در سطح راهبردی نیز مجموعهای از سیاستهای شکست خورده اعمال خواهد شد و علتیابی و فهمِ چرایی تولید و بازتولید یک کنش اجتماعی در سطوح خرد و کلان نیز فهم نمیشود. زمانی که پرسشی طرح میشود که چرا فلان عمل آسیبزا به عملی فراگیر تبدیل شده است و یا فلان ارزش غالب گشته است پاسخ همواره یکی است: «به خاطر آگاهی نداشتن، آموزش ندیدن و عدم فرهنگسازی». این منطق در دوری تکراری در غلتیده است و دقیقاً در همینجا است که سیاست بر سیاست، آییننامه بر آییننامه، قانون بر قانون و به تبعش برنامه بر برنامه، تبلیغ بر تبلیغ، همایش بر همایش و آموزش بر آموزش تلنبار میشود و در عمل نتیجه همواره یکی است: آموزشها کافی نیست، خلأ قانونی وجود دارد، فرهنگسازی و آگاهی بخشی به درستی انجام نشده است. این همان جایی است که مناسک شکلبندی میشوند؛ مناسک از منطق وسواس تبعیت میکند و منطق وسواس همواره این است که به نقطۀ صفر خودش بازگشت کند و همیشه از سر گرفته شود.
با این مقدمه باید تأکید کنیم که همواره درون مجموعهای از پیشفرضها است که اندیشیدن ممکن میشود و تأمل بر خودِ پیشفرضها است که اندیشۀ انتقادی را ممکن میکند. پیشفرضها غالباً به صورتی ناخودآگاه عمل میکنند و به محض اینکه به صورتی آگاهانه مورد ارزیابی قرار میگیرند منطق اندیشیدن دچار تغییر شده و نوید اندیشۀ نو آغاز میشود. پیشفرضها زمینِ اندیشه را جهت میدهند، الگوی مشاهدات را سامان میدهند و تعیین میکنند که چه چیز ارزش اندیشیدن دارد و چه چیز ندارد. پیشفرضها در عین اینکه اندیشیدن را ممکن میکنند آن را محدود هم میکنند؛ در عین اینکه چیزها را دیدنی میکنند چیزهای زیادی را هم نادیدنی میکنند. از پیشفرض داشتن گریزی نیست اما این بدان معنا نیست که خودِ پیشفرض را باید از قلمرو نقد مصون سازیم و اصطلاحاً شروع کنیم به کاربردی اندیشیدن و راه حل دادن. هر راهبرد و راه حلی همواره در درون مجموعهای از پیشفرضها ممکن است. درست است که این روزها در فضای غالب این پرسش مدام تکرار میشود که «راه حلتان چیست؟» اما این فضای عالب هیچ دلیل روشنی به ما نمیدهد که پرسش از پیشفرضها را معلق کنیم و درون این فضای رایج در افتیم: راه حل اساسی در بسیاری از اوقات نه راهبرد دادن و راهکار دادن که تأمل بر پیشفرضهایی است که مجموعهای از مسائل و راهبردها را ممکن کردهاند. در این معنا بنیادین اندیشین همواره نوعی راهبردی اندیشیدن است و تفکیک علم کاربردی و علم بنیادین تفکیک نادقیقی است که در عمل مجموعۀ بزرگی از اندیشهها و تأملات راهگشا را به نام بنیادین بودن از دایرۀ اندیشیدن به سیاستِ فرهنگی کنار گذاشته است و مجموعۀ بزرگتری از اندیشهها و پژوهشها را به نام راهبردی بودن مدام تکرار میکند، آن هم نه تکراری متفاوت که تکراری یکنواخت و وسواسی.
***
اگر با این مقدمه به مفهوم سواد رسانهای و تلاشهایی که در این قلمرو صورت میگیرند بیاندیشیم چه ایدههایی را میتوان طرح کنیم؟ مسئلۀ رسانهها و بالا رفتن دایرۀ انتخابها نوع جدیدی از مخاطب را پدید آورده است که به هیچ رو با مخاطب رسانهای سه دهۀ گذشته قابل قیاس نیست. مخاطب نوپدید با مجموعۀ بزرگی از انتخابها سروکار دارد و همین باعث میشود که رقابتی جدی بین فضاهای رسانهای مختلف دربگیرد تا مخاطب را مال خود کند. داشتن مخاطب یعنی داشتن قدرت نفوذ بیشتر و البته ثروت بیشتر. دقیقاً در اینجا است که مجموعۀ بزرگی از نیازها و امیال مخاطبان به محوری برای تولید محتوا تبدیل میشوند و انواع و اقسام محتواها درسطوح مختلف تولید میشوند و به تاکتیکهای مختلف عرضه میشوند. آمارها نشان میدهند که بخش عمدهای از این محتواها حول محور سرگرمی میچرخند، حتی زمانی که بنا است پیامی جدی تولید شود آن پیام هم باید در بستههایی عرضه شود که واجد جذابیت باشد و علاوه بر ارزش علمی، خبری و... ارزش سرگرمکنندگی نیز داشته باشد. به عبارت دقیقتر منطق سرگرمی منطق غالب است حتی زمانی که با تبلیغات سیاسی و کمپینهای انتخاباتی مواجهیم. محتوا باید جذاب باشد وگرنه کلیک و بازدید نمیگیرد و این یعنی شکست.
سرگرمی لزوماً به منطقِ آگاهی گره نمیخورد بلکه محصول قسمی تحریک ناخودآگاه است، محتوای تولید شده باید بتواند با شبکهای از امیال و تخیلات گره بخورد تا بتواند مخاطب را حفظ کند از این حیث جنس عمل این محتوا بیش از آنکه درگیر در فرایندهای عقلانی و منطقی (به معنای رایج کلمه باشد) درگیر در فرایندهای هیجانی و عاطفی است. روانکاوی به خوبی به ما نشان میدهد که فرایندهای عقلانی و هیجانی لزوماً همارز و همپوش با یکدیگر عمل نمیکنند بلکه به قالب سیستمهایی عمل میکنند که در دستگاه روانی واجد خودمختاری نسبی هستند. این فرایند را در تجارب روزمرۀ خود نیز میتوانیم احساس کنیم. برای مثال فردی را تصور کنید که زیاد سیگار میکشد وقتی به سطح استدلالهای عقلانی او نگاه میکنیم او دقیقاً میداند که سیگار به او آسیب میزند، تنفسش را دچار مشکل میکند، اشتهایش را تحت تأثیر قرار میدهد و در یک معنا سیگار کشیدن او را اذیت میکند ولی... . یا در مثالی دیگر فردی را تصور کنید که هرگاه بنا است به مهمانی برود دچار یک اضطراب سهمگین میشود که چه لباسی بپوشد، در بحث منطقی با چنین فردی احتمالاً او به خوبی میداند که برای هر مهمانی لباس خریدن کار عقلانی نیست، کار غلطی است و استدلالهایی از این قبیل ولی... . مسئله بر سر همین «ولی...» است، چیزی که به قاعدۀ «میدانم ولی...» معروف است و فلاسفهای که از اندیشههای روانکاونه برای فهم پدیدههای فرهنگی بهره میبرند از این قاعده استفادۀ زیادی میبرند.
قاعدۀ «میدانم ولی...» بر ایدهای بنیادین استوار است: تحولات قلمرو عقل و منطق لزوماً با تحولات قلمرو عاطفی و هیجانی همپوش و اینهمان نیستند (مطالعات حوزۀ روانشناسی رشد این پدیده را به خوبی نشان دادهاند). فرد ممکن است از نظر عقلانی بسیار پیچیده و از نظر منطقی بسیار پخته عمل کند اما در سطح هیجانی و عاطفی لزوماً پختگی نداشته باشد. کم ندیدهایم استادی بزرگ و دارای تولیدات علمی بسیار ارزشمند با ذهن و هوشی سرشار که بسیار زودرنج، اقتدارگرا، شکاک و... است. این مثالها همه و همه نشان میدهند که رانۀ اصلی بخش عمدهای از اعمال و رفتارها لزوماً در سطح عقلانی و آگاهی رخ نمیدهد بلکه انگیزش بنیادین و نیرویی که یک عمل را به جریان میاندازد اساساً در سطحی ناخودآگاه و هیجانی است که نوعی از لذت و منفعت را کسب میکند.
این منطق را میتوان به منطق مصرف رسانهای بسط داد. بخش عمدهای از استفاده از رسانه به معنای عام، ماهیتی سرگرمکننده و مبتنی بر منطق گذران اوقات دارد و در خدمت مجموعۀ بزرگی از امیال و تخیلات است. اینگونه نیست که به صورت سوزن تزریقی رسانه این امیال و تخیلات را به شکلی یکطرفه در ذهن مخاطب بکارد، رسانه و محتوای تولید شده روی امیال و تخیلات مینشیند و در کنش و واکنش بین مخاطب و رسانه میل و تخیلی جدید تولید میشود و به یک کنش و عمل اجتماعی تبدیل میشود. شاهد این ادعا آن است که الگوی مصرف محتواهای رسانهای در فرهنگهای مختلف متفاوت است. برای مثال مصرفکنندگان مجموعهای از کلیپها در برخی کشورها بیشتر و در برخی کمتر هستند و این تابعی است از شرایط اجتماعی-فرهنگی-اقتصادی و سیاسی حاکم بر این کشورها. شرایط زندگیِ اجتماعی-اقتصادی، سیاسی و فرهنگی، شبکهای از امیال و تخیلات را ممکن میکند و این شبکه در تماس با شبکهای از محتواهای رسانهای قرار میگیرند. به عبارت دقیق تر با نوعی همایندی و قرابت بین منطق زندگیِ اجتماعی و الگوی مصرف رسانهای مواجه هستیم که هر یک دیگری را تقویت میکند. در شرایطی که بحرانهای سیاسی و منطقِ خبررسانی شفاف و رسانۀ آزاد دچار مسئله است محتواهای حاوی شایعه، ادعا در مورد افشاگریهای پشت پرده و... قطعاً کلیکهای زیادی میگیرند. مثالهای بیشتری نیز میتوان ذکر کرد و هرکدام را در این نسبت مورد تحلیل قرار داد.
به این معنا این محتواها (ولو کاذب، غیر واقعی، فریبنده و...) لزوماً در خدمت منطقِ آگاهانه و عقلانی عمل نمیکنند بلکه همان کارکردی را دارند که رؤیا دارد: یعنی تحقق آرزو. سنجش رؤیا با منطقِ عقلانی نشان از عمق بیمنطقی آن دارد ولی با این همه یک رؤیا میتواند از نظر هیجانی عمیقاً فرد را تحت تأثیر قرار دهد؛ کارکرد رؤیا این نیست که با سنجههای منطقی و آگاهانه بخواند، کارکرد رؤیا این است که آنچه در دنیای واقعی امکان تحققش فراهم نیست را محقق کند. از این رو رؤیا همواره در نسبتی با دنیای واقعی قرار دارد و در عین حال بنا دارد فراتر از آن حرکت کند و میلی را ارضا کند که دنیای واقعی الگوی ارضای آن را سد کرده است. منطق مصرف رسانهای را با این تمثیل میتوان ذیل نوعی رؤیا دیدن در هنگام بیداری فهم کرد. درست مثل زمانی که خواب میبینیم و میدانیم که داریم خواب میبینیم اما میل داریم اجازه دهیم خواب دیدن ادامه پیدا کند، حالتی نیمه هشیار که در آن بنا است یک خواب را تا انتهایش پیش برویم «ببینیم آخرش چه میشود».
اگر این الگوی تحلیلی درست باشد میتوان به جرأت ادعا کرد که بخش عمدهای از مصرف رسانهای لزوماً در خدمتِ عقل و آگاهی و منطق نیست (و این بدان معنا نیست که بد است) بلکه در خدمت بخشی از امیال و تخیلات است که در زندگیِ روزمره جای دارند و نسبت وثیقی با شرایط اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی موجود دارند. این الگوی مصرف از قاعدۀ «میدانم ولی...» تبعیت میکند. «میدانم شایعه است ولی...»؛ پر کردن این سه نقطه با تحلیل و درونفهمی منطق کنش ممکن است. میدانم شایعه است ولی کاش درست باشد؛ میدانم دروغ است ولی کاش راست باشد. میتوان مثالهایی بیشمار در این زمینه مطرح کرد.
با این وصف تمرکز صرف بر آموزشهایی ذیل سواد رسانهای چیزی جز افتادن در همان مناسک یکنواختی که در دو دهۀ گذشته تکرار شده است نیست. مناسکی که بنا دارد که هر مسئلهای را با آموزش و آگاهی بخشی حل کند. مسئله بر سر فهم منطقِ مصرف رسانهای و نسبتش با بحرانها، سیاستها و الگوهای حاکم بر فضای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است، مسئله اینجا است که بفهمیم این الگوی مصرف رسانهای در حال تحقق چه آمالی است؟ این آمال طی چه فرایندهایی امکان تحقق در دنیای بیرون ندارند؟ چه سیاستهایی برای شناخت، درونفهمی، جهتدهی و رسمیتبخشی به بخش بزرگی از این آمال و آرزوها داریم؟ آنگاه در این فضا میتوان از سواد رسانهای در کنار شبکهای بزرگ از سیاستهای خرد و میانبرد و کلان سخن گفت وگرنه تمرکز بر سواد رسانهای در قالب آموزش والدین و فرزندان و عدم توجه به سطوح کلانِ حیات اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی و تغییرات و تفاوتها و تمایزهای آن در عمل نتیجهای به بار نخواهد آورد چراکه همانطور که در تحلیل تلاش کردیم نشان دهیم نتیجهاش این خواهد شد که «میدانم ولی...».
نظر شما :