از آزار کلامی تا آزار جنسی در کمین دختران کار
الهه قربانی کارشناس ارشد مطالعات زنان و جامعهشناس
در پژوهشی با حدود ۵۰ نفر از دخترانی که میانگین سنی آنها بین ۶ تا ۱۶ سال بوده است و در خیابانها کار میکردند، مصاحبه شد.
دلایلی مانند فقر و ناتوانی خانواده در تامین معاش، از هم گسیختگی خانوادگی و داشتن والدین بدسرپرست یا بیسرپرست و نهادینه شدن موروثی کار در خانواده بدین صورت که درخانوادههای این دختران کار کردن در خیابانها و محیط عمومی به صورت یک فرهنگ پذیرفته شده از سوی خانواده آنها و یک موضوع کاملا طبیعی و شغل موروثی مطرح بوده است، از جمله عوامل کار دختران است. عامل دیگر مهاجرت بود.بیشتر کودکانی که در شهر تهران با آنها مصاحبه کردهام، مهاجربودند. بیشتر از شمال ایران وارد تهران شده بودند و تعداد زیادی هم افغان و بلوچ بودند. عامل دیگر برای کارکردن دختران در فضای عمومی ناشی از فشار و ترس بود؛ حال ممکن است این فشار و اجبار از ناحیه خانواده باشد یا آنها به منظور حمایت از خانواده با میل خود مشغول به کار شده باشند.ساعت کار این دختران مانند انسانهای بزرگسال بود از صبح حدود ساعت ۱۰ تا بعد از ظهر وگاهی پاسی از شب، مشغول به کار بودند، اما نوع و حجم کارهایی که انجام میدادند سبکتر بود.این کودکان غالبا خانوادگی و به همراه اعضاء خانواده برای کارکردن میرفتند و محل کار بچهها ثابت بود و دررابطه با بچههای ایرانی یکسری مالکیت محل نیز وجود داشت مثلا همه میدانستند که فلان خیابان محل کار فلان کودک است و کسی حق ندارد وارد قلمرو و محل کار او شود، مخصوصا بچههای افغان.
کودکان بعد از اتمام کار در یک مکان خاصی میایستند و یک نفر با ماشین یا موتور دنبالشان میآید. بچههایی که داخل پارک و مترو بودند غالبا دو سه نفری با هم دوست بودند و در اطراف خیابان، پارک و مترو در نزدیکی یکدیگر کار و از یکدیگر حمایت میکردند و به واسطه رابطه دوستانهای که داشتند گاهی نیز با همدیگر دعوا میکردند. خانههایشان نیز نزدیک هم بود و از خانوادههای همدیگر اطلاع داشتند؛ بنابراین افرادی که در هنگام کار، خانوادههایشان نزدیک آنها نبود اصولا یک رابطه دوستانه برقرار میکردند.آنها براساس قومیتی که دارند گروه تشکیل میدادند؛ یعنی کودک افغان با افغان و کودک ایرانی با ایرانی دوست میشدند. بچههای ایرانی و افغان اصلا رابطه خوبی باهم نداشتند و کودکان افغان به شدت مورد اذیت و آزار کودکان ایرانی قرار میگرفتند.یک تقسیمبندی کاری بین دخترها و پسرها وجود داشت. شغلی مثل زباله گردی یا جمع کردن ضایعات را به هیچ عنوان به دخترها نمیدادند. دخترها به کارهایی مانند دستفروشی، فال فروختن، اسپند دود کردن، وزنه همراه خود داشتن برای وزن کردن، آدامس و گل فروختن و... مشغول میشدند، ولی زمانیکه از کودکان حتی آنهایی که دست فروشی میکردند، میپرسیدم شغلتان چیست، میگفتند که گدایی میکنیم و با عنوان گدایی کردن شغلشان را معرفی میکردند و بین دستفروشی و گدایی تفاوتی قائل نمیشدند.درمورد اولینبار که این کودکان به سرکار رفتند، همه آنها میگفتند که در ابتدا خیلی برایشان سخت بوده و به شدت خجالت میکشیدند و به سختی این کار را انجام دادند و کم کم با شغلشان کنار آمدهاند. اصلا به این صورت نبوده که سریع وارد خیابان شوند وکارشان را شروع کنند بلکه زمان برده است تا با این شرایط و شغلشان کنار بیایند و آن را هضم کنند، یکی از بچهها میگفت «تا زمانی که میخواستم بروم سر کار، دستهایم را گذاشته بودم روی صورتم و تمام مدتی که در خیابان بودم، دستهایم را طوری گرفته بودم که کسی صورتم را نبیند، چون خیلی خجالت میکشیدم». اکثر بچهها میدانستند که در معرض خطر قرار دارند و خیلی از دزدیده شدن و اینکه بلایی سرشان بیاید، میترسیدند. تمام بچههایی که از آنها مصاحبه گرفتم از دزدیده شدن آگاهی داشتند و از همدیگر حمایت میکردند؛ مثلا اگر احساس میکردند مورد مشکوکی وجود دارد به دوستانشان گوشزد میکردند و اطلاع میدادند، حتی در برخی موارد دخترها خودشان را شبیه پسرها میکردند، موهایشان را کوتاه میکردند و تا جایی که میتوانستند لباس پسرانه میپوشیدند تا امنیت بیشتری داشته باشند.
کودکان درمورد آزارهای جنسی خیلی سخت صحبت میکردند، ولی کاملا همه میدانستند که برای کدام دوستشان چه اتفاقی افتاده است و زمانی که با مطلعین و معتمدین صحبت میکردم گفته میشد که آزارجنسی خیلی بین کودکان کار رایج است.آزار کلامی یکی دیگر از آزارهایی است که کودکان کار هرروز در فضای عمومی تجربه میکنند. بچهها به واسطه حضور طولانی که در خیابان دارند، روزانه مورد آزار قرار میگیرند. بچههای کار با متلک شنیدن خیلی آشنا هستند و برایشان طبیعی شده، ولی همچنان این موضوع به شدت آزارشان میدهند و دوست ندارند در خیابان نگاه تحقیرآمیزی نسبت به آنها شود.
ن کودکان هوش هیجانی بسیار بالایی دارند و باوجود سن کم کاملا نسبت به شرایط آگاه هستند و با یک سری شرایط و تمهیداتی مانند پایبندی به مذهب و روابط درون گروهی که برای خودشان به وجود میآورند در پی تامین امنیت خود در خیابان هستند.این بچهها به طرق مختلف سعی میکردند که دوست پیدا کنند یا گروه تشکیل بدهند و از این طریق میتوانستند با کار کردنشان در خیابان کنار بیایند. تشکیل گروه به بچهها احساس رضایت و خوشحالی میداد و باعث میشد احساس تنهایی نکنند. گروه دوستها از همدیگر حمایت میکردند و از این طریق در برابر خطراتی که به آن آگاه بودند، احساس قدرت میکردند. آنها میگفتند «آدم هیچی نداشته باشد، ولی خدا را داشته باشد» و با این افکار سعی میکردند بر شرایط سخت فعلی غلبه کنند و راه نجاتی برای خود بیابند.
بچههایی که من با آنها در ارتباط بودم به دلیل مشکلات خانوادگی، نظیر حاشیه نشینی، فقر، مهاجرت و.. برای رفع نیازهای اولیه خانوادهشان کار میکردند، گفت: یکی از موضوعاتی که باعث ناراحتی بچهها بود، این نکته است که مردم فکر میکنند این بچهها برای کسی کار میکنند.
بچهها میگفتند که «مردم فکر میکنند یک نفر هست که ما برایش کار میکنیم، همه فکر میکنند ما برای نجیب کار میکنیم». این بچهها ثروتمند نیستند و بخاطر بدبختی و شرایطی که دارند، کار میکنند و پولی که به دست میآوردند را به زخم زندگی میزنند.
در مصاحبههایی که داشتم، کودکان خیلی از نحوه برخورد مردم با آنها ناراحت بودند. غالبا اظهار میکردند که مردم بدشان میآید که به آنها نزدیک شویم و شکایت میکردند که چرا با ما اینگونه رفتار میکنند، ما بخاطر مشکلات و بیپولی کار میکنیم و خودمان هم دوست نداریم کار کنیم، اما هیچ راه حل دیگری برایمان وجود ندارد.کودکان کار به شدت از خانوادههای خود حمایت میکنند،این بچهها به شدت از خانوادههای خود حمایت میکردند و اصلا دوست نداشتند از خانوادههایشان جدا شوند. آنها بدترین اتفاق زندگی خود را جدایی از پدر ومادرشان میدانستند و همواره میترسیدند که مبادا بخاطر بیماری یا رفتن به بهزیستی و... خانواده خود را از دست بدهند و علیرغم تمام مشکلاتی که مادرو پدرشان برای آنها به وجود آوردند باز هم اصلا نمیخواستند که از خانواده خود جدا شوند.تمامی بچهها با مواد مخدر آشنایی کامل داشتند. تقریبا ۸۰ درصد یکی از والدین یا هر دو اعتیاد داشتند. این کودکان دقیقا مواد مخدر را میشناختند و مصرف کردن آن را مشاهده کرده بودند. یک مورد کودک ۸ سالهای را شاهد بودم که معتاد شده بود، زیرا زمانی که پدرش مصرف میکرده دود را زیاد استشمام کرده است و کم کم اگر در کنار پدرش نمینشسته بدن درد میشده است.
کی دیگر از مسائلی که در ارتباط با این بچهها وجود داشت، بیماریهای بدی بود که داشتند. تمامی بچهها از مشکل دندان درد رنج میبردند و حالت تهوع و سردرد بیماری مشترک بین آنها بود.الدین این کودکان بسیار کم سن و سال بودند و به ندرت به ۴۰سال میرسیدند،ازدواج و فرزندآوری در سنین پائین یک مسئله بسیار رایج در این خانوادهها است. کودکان از ۷ و ۸ سالگی به اسم همدیگر میشدند و نهایتا در ۱۴سالگی ازدواج میکردند.
اکثر روابط خانوادگی بدین صورت بود که یک مرد دو همسر داشت و تعداد بچههایی که داشتند زیاد بود. تعداد فرزندها از ۴یا ۵ نفر شروع میشد. محل زندگی آنها غالبا یک اتاق کوچک بود و همه با هم در یک اتاق زندگی میکردند. روابط پدر و مادر، خوابیدن بچهها، آشپزی و غذا خوردن و... همه در همان اتاق بود.
مثلا با پسرخاله و پسر عمو و.. ازدواج میکنند و زمانی هم که ازدواج میکنند نیز به خانه جدیدی نمیروند؛ مثلا به خانه پدر شوهر یا پدر زن میروند و در همان فضای محدود با مابقی اعضاء خانواده زندگی میکنند؛ بنابراین اصلا آن ازدواجی که مدنظر ما است که زوجین مستقل میشوند و به منزل جدا میروند در انتظار آنها نیست.بچهها با نیروی راهنمائی رانندگی رابطه خوبی داشتند و از آنها نمیترسیدند و نیروهای راهنمائی-رانندگی یک نیرو حمایتگر برای آنها در خیابان بود، اما از سایر ارگانها مخصوصا شهرداری و بهزیستی میترسیدند و با دیدن آنها فرار میکردند. ترس از بهزیستی به شدت بین بچهها رایج بود و اولین عامل ترس برای آنها مخدوش شدن هویت دخترانهشان بود.
آنها میگفتند «بهزیستی ما را میگیرد موهایمان را کوتاه و کچلمان میکند». این بچهها از کچل شدن به شدت میترسیدند و درست است که از خانوادههای بسیار سطح پائینی بودند و با وجود کج کارکردیهایی که خانوادههای آنها داشتند و پدرومادر مجبورشان میکردند که در خیابان و شرایط بد کار کنند، اما باز هم کودکان از اینکه از پدرومادر خود جدا شوند ابراز نگرانی میکردند و میگفتند «ما دوست نداریم به بهزیستی برویم، برایمان سخت است که خانوادهمان جدا شویم، چون ما از گوشت و خون همدیگر هستیم».
وظایف خانهداری نیز به عهده همین کودکان بود. آنها بعد از کار بیرون به منزل میآمدند و مشغول کارهای خانه از قبیل ظرف شستن، غذا درست کردن، جارو کردن و... میشدند.این کودکان اعتقادات مذهبی قویای دارند،دختر خوب در نظر آنها دختری است که حجاب کامل دارد و موهایش به صورت کامل داخل باشد. آنها عاشق عاشورا و تاسوعا بودند و خیلی به مراسم مذهبی علاقه داشتند. این دختران خیلی دریا دل و بخشنده بودند. باوجود اینکه صبح تا شب در خیابان بودند، ولی اگر یکی از دوستانشان به مشکل میخورد و از آنها توقع کمک میکرد به راحتی بخشنده بودند و آن پول را در اختیارش قرار میدادند و بسیار بچههای مهربان و قلب پاک و حمایتگری بودند.دختران به شدت دوست داشتند که شرایطی برایشان مهیا شود که دیگر مجبور نباشد به خیابان بیایند و اگر شرایط کار مثل کارگاه برایشان فراهم میشد، خیلی بیشتر از آن رضایت داشتند و علاقه بسیار زیادی به کارهایی مانند فرشبافی، دوختن لباس و... داشتند.اکثر بچهها بیسواد بودند و خیلی کم پیش میآمد که به کلاس پنجم برسند؛ مثلا من دختر یازده سالهای را میدیدم که در حد کلاس اول تحصیل کرده بود، اما کودکان کار افغانی بیشتر درس میخوانند و بسیار میدیدیم که تا مقطع هفتم و نهم تحصیل کنند.
نظر شما :