وقتی سرمایه‌ اجتماعی به باد می رود!

ناصر فکوهی (استاد دانشگاه)
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ | ۱۲:۵۳ کد : ۳۳۵۶۸ دیدگاه
وقتی سرمایه‌ اجتماعی به باد می رود!

سرمایه اجتماعی،با تعریف بوردیویی این واژه که بیشترین رواج را در سال‌های اخیر در ادبیات علوم اجتماعی و انسانی داشته است، به یکی از انواع «سرمایه» اطلاق می‌شود که پیر بوردیو، آن‌ها را به سرمایه اقتصادی (دارایی)، سرمایه فرهنگی (تحصیلات و مهارت‌های علمی، هنری و فرهنگی اکتسابی) و سرمایه نمادین (حیثیت اجتماعی و نمادین) و البته سرمایه اجتماعی (میزان کمّی و کیفی شبکه اجتماعی که یک کنشگر اجتماعی درون آن قرار دارد و می‌تواند با آن تعامل سرمایه‌ای داشته باشد) تعریف کرده و این‌ها با یکدیگر «سرمایه کل» یک کنشگر را می‌سازند که موقعیت اجتماعی او را در یک نظام تعیین می‌کند و قابل تغییر و اجزایش قابل تبادل هستند. سرمایه اجتماعی در همان حال از واژگان بسیار رایج در علوم اجتماعی بوده که تعریف یکسان و مورد اجماعی ندارد؛ همان طور که در زبان روزمره و معمول هر جامعه‌ای هم مورد استفاده است. دراین مورد، در بسیاری از موارد، سرمایه اجتماعی با اعتماد اجتماعی مترادف است.
هر اندازه در یک جامعه افراد به یکدیگر و به جایگاه یکدیگر نزدیک‌تر باشند؛ بیشتر نسبت به یکدیگر احساس همبستگی و همدلی و وابستگی متقابل بکنند؛ به سرنوشت یکسانی با یکدیگر باور داشته باشند، می‌توان از وجود اعتماد و سرمایه اجتماعی بالاتری صحبت کرد و برعکس‌. در این رویکرد که تنها یکی از رویکردها به سرمایه و اعتماد اجتماعی است، به طورعام، کشورهای توسعه‌یافته و دموکراتیک به دلیل قدرت نهادهای همبستگی و آزادی و برابری بیشتر در آن‌ها، دارای توانایی و کمیّت و کیفیت بیشتری از سرمایه اجتماعی به نسبت کشورهای در حال توسعه هستند. این امر را می توان به خصوص در کشورهای فاقد تجربه و پیشینه دموکراسی و آزادی مشاهده کرد. کشورهای اخیر، عموما در پایین‌ترین رده‌های سرمایه فرهنگی قرار دارند و با کم‌ترین مشکلی دچار بحران می گردند. در هر کدام از این جوامع توسعه‌یافته یا در حال توسعه نیز بنا بر این‌که از کدام قشر، گروه، جماعت، خُرده گروه، خُرده فرهنگ و …صحبت می‌کنیم، سرمایه اجتماعی، متغیر است. برای نمونه سرمایه اجتماعی در میان مردم ِ سنتی در کشورهای سرمایه‌داری هنوز نتوانسته شبکه‌های همبستگی را تخریب کند، نسبتا بالا است؛ حال چه بین فرودستان (مردم با درآمد متوسط و پایین) باشد و چه فرادستان (برای نمونه بازاریان ما در آغاز قرن بیستم). برعکس اگر سرمایه داری به ویژه سرمایه‌داری متاخر مالی پس از جنگ جهانی دوم، با کالایی کردن و ایجاد هژمونی روابط قدرت، ثروت و زواید ناگزیر آن‌ها نظیر حرص و آز و حسادت و خودنمایی و تازه به دوران رسیدگی، شبکه‌های اجتماعی را بیشتر تخریب کرده باشد، نهادهایی نیز برای ترمیم این تخریب وجود نداشته باشند و دموکراسی نیز رشد نکرده باشد (نطیر کشورهای موسوم به «جهان سوم») ما با وضعیت نامطلوب و نامناسبی از لحاظ سرمایه و اعتماد اجتماعی روبرو هستیم: افراد در هر قشر و گروهی نسبت به یکدیگر بی‌اعتمادند و در نتیجه یا اصولا کمتر می‌توانند با یکدیگر تبادل و تعامل رفتاری یا فکری داشته و زندگی‌شان را بهتر کنند (رابطه بُرد- بُرد) یا این کار را نه برای بهبود زندگی یکدیگر بلکه بر اساس اصل سودجویی و فرصت‌طلبی انجام می‌دهند (رابطه بُرد – باخت). در این موقعیت، ما خواه ناخواه وارد نوعی داروینیسم اجتماعی می‌شویم که در آن، هر کسی قدرت و ثروت و شهرت بیشتری داشته باشد، وضعیت ظاهرا بهتری نیز دارد و رفته‌رفته سیستم‌های ارزشی که در جامعه سنتی ضامن مشروعیت بخشی به آن موقعیت‌ها می‌شده، کم‌رنگ‌ترشده و خود آن موقعیت‌ها به صورت فی ذاته دارای ارزش ِ مطلق تصوّر می‌شوند: نتیجه آن است که به دلیل نبود یا کمبود تعامل مثبت وضعیت عمومی دایما روند نزولی دارد. در این گونه جوامع، سیستم به سوی لخت‌بودگی(Inertie) می‌روند یعنی به سوی نوعی انفعال؛ این جوامع همچنین با ذخیره انرژی منفی در خود، دیر یا زود به تنش‌های کوچک یا بزرگ خواهند رسید و عناصر آسیب‌شناختی در آن‌ها رشد می‌کنند. اگر خواسته باشیم مثالی بیولوژیک بزنیم می‌توانیم به بدنی اشاره کنیم که در آن سلول‌ها، نتوانند در هماهنگی با یکدیگر کار کنند و سلول‌هایی که باید محافظ یکدیگر باشند به یکدیگر حمله کرده و یکدیگر را به سود ( کوتاه مدت) خود ولی به زیان مدت (همه) از بین ببرند یا تضعیف کنند. مسئله در یک بدن سالم و ساختار سلولی‌اش آن نیست که سلول‌ها، شبیه یکدیگر باشند، یا کارکردشان یکی باشد، بلکه آن است که هرکدام به صورت مناسبی با سایر سلول‌ها هماهنگ شوند. این وضعیت را جامعه‌شناسان عموما مقدمه‌ای برای ورود جامعه به موقعیت «آنومی»(ناهنجارمندی) می‌دانند که بسیار خطرناک است و هر چند ممکن است با زور و سرکو ب و گسترش انفعال و سکوت از سر یاس و ندانم کاری تداومی حتی چند ده ساله بیاورد (نگاه کنیم به هفتاد سال عمر رسیه توتالیتاریستی) اما بدون هیچ تردیدی در نهایت جز شکست و فرو پاشی با صدمات نسبتا گسترده و طولانی مدت به نتیجه‌ای نخواهند رسید: داستان دیکتاتوری‌ها و رژیم‌های توتالیتر قرن بیستم، به خوبی این امر را که در ده‌ها کشور و جامعه با پیشینه‌های متفاوت تجربه شده نشان می‌دهد. بنابراین ایجاد، حفظ و تقویت سرمایه و اعتماد اجتماعی را باید از مهمترین ضمانت‌ برای تداوم ثبات نظام حکمرانی دموکراتیک و باقی ماندن حقوق و دستاوردهایش و در نتیجه سلامت نسبی جامعه دانست و البته عکس این گزاره نیز کاملا صادق است.
وضعیت اعتماد اجتماعی طی چهل سال بعد از انقلاب
اگر از پیش از انقلاب آغاز کنیم، شاید تصویر درست تری به دست بیاوریم. در این زمان مثلا در دهه ۱۳۴۰ و اوایل دهه ۱۳۵۰، جامعه ایران یک جامعه به شدت عقب‌مانده است، هر چند با ثروت‌های نفتی بادآورده خود را به شدت بزک می‌کند: قدرت و ثروت در دست چند خانواده بزرگ فاسد، نیروهای نظامی و امنیتی و مافیای مشخصی است و آنها نیز در سطح چند شهر محدود در حلقه‌های کوچکی از جمعیت و زوائدشان محدود هستند. در نتیجه مدارهای قدرت و ثروت بسیار کوچکی در جامعه وجود دارند و کل جامعه ایرانی در مجموعه بزرگی از روستاها و عشایر و اقشار فقر‌زده و حاشیه شده شهری زندگی می‌کنند. ثروت نفتی در سال‌های اخر رژیم به حدی زیاد می‌شود که سرریز آن، این وضعیت را در فاصله ده سال پیش از انقلاب تا حدی تغییر می‌دهد و شاید بهترین نامی که بتوان بر این فرایند گذاشت، روند تازه به دوران رسیدگی جامعه ایرانی و لومپنی شدن گسترده آن است که نماد مطلقش، قدرت گرفتن ساواک از میان عقب افتاده ترین گروه‌های فرهنگی جامعه و پایین بودن سطح ناآگاهی عمومی است (نگاه کنید به میزان بی‌سوادی و بی‌فرهنگی عمومی در اکثریت مطلق مردم). بدین ترتیب رژیم می‌توانست مردم پیش‌تر فقیر را و تازه به دوران رسیده شهری را به سادگی و با بهایی ارزان خریداری کند. اما دقیقا همین مهارگسیختگی در توزیع و تزریق بی‌رویه این ثروت‌ها به درون شهرهایی که همچون قارچ همه جا ر بر می آورند است کهوضعیت را به سوی انفجار انقلابی می کشاند: نه فقط فقرا و حاشیه‌نشینان شهری که بیشترین فشار را از اختلاف طبقاتی اخساس می کنند، بلکه حتی اقشار تحصیلکرده و «بورژوازی ملی » ضعیفی که در سطح صنعتی در حال شکل گرفتن است چاره‌ای جز خم کردن سر در برابر دستگاه قدرتمند نظامی – امنیتی ندارند. و این وضعیت چه برای نخبگان تحصیلکرده خارج از کشور (از چپ و راست) چه برای اقشار پایین غیر قابل تحمل است.
واکنش نسبت به این وضعیت آنومیک،انقلاب است که می‌دانیم به قول کرین برنتون، همیشه آن را در روندی صعودی در ثروت یافتن یک جامعه که ناگهان دچار ضربه می ‌شود می‌بینیم: واکنشی شدید نسبت به هر گونه نخبه‌گرایی، رشد بدترین شکل پوپولیسم و مخالفت با کل تاریخ و حافظه تاریخی ِ یک پهنه فرهنگی و تلاش برای شروع حیات کشور از نقطه صفر یعنی همان کاری که فرانسوی ها دو قرن قبل دذر انقلابشان کرده بودند و روز اول انقلاب را، روز اول تاریخی جدید فرض می‌کردند. در این میان قدرت‌های بزرگ که از آن روز تا امروز همواره نشان داده‌اند هر گونه دیکتاتوری و رژیم‌های فاسد را چه از نوع دیکتاتوری‌های برون آمده از شوروی پیشین و به شدت فاسد(قفقاز)؛ چه از نوع دیکتاتوری‌های نفتی و «مگا مالی» خلیج فارس و چه هر گونه دولت وابسته دیگر را به هر نظام سیاسی دیگر ترجیح می‌دهند، سیاستی یکسان داشته‌اند: اینکه تا زمانی که هر حکومتی رضایت مردم خود را به هر شکل بخواهد، جذب کند (رضایتی که عمدتا از طریق توزیع فساد و ثروت به دست می‌آید) آن رژیم را بر هر گونه حکومت دموکراتیک ترجیح می ‌دهند. ریشه اساسی ِ جنگی که قدرت‌های بزرگ از طریق عراق علیه ایران در ابتدای انقلاب به راه انداختند و جنگ تقریبا داخلی که خشونت را در دهه ۱۳۶۰ در جامعه ایران در کنار جنگ بیرونی، بسیار رواج داد، تنها یک چیز بود: اینکه از شکل‌گیری و رشد دموکراسی و نهادهای دموکراتیک جلوگیری شود و منافع دولت‌های توتالیتر شرقی به ویژه روسیه و دولت‌های نظامی گرای غربی (عمدتا اروپای غربی و آمریکا)حفظ شود و در همان حال از طریق ایدئولوژیک کردن سطحی گفتمان سیستم، راه نفوذ گسترده در آن را بگشایند تا بتوانند از هر اتفاق عیر منتظره در جهت بهتر شدن اوضاع در آینده جلوگیری کنند.
در دهه ۱۳۶۰ چاره‌ای جز به اجرا در آوردن یک اقتصاد جنگی با استفاده گسترده از منابع ذخیره شده از دوره پیشین یعنی از سال‌های کوتاه طلایی و ثروت‌های بادآورده نفتی، نبود. اما این امر بخش دولتی را به یک بخش چنان قدرتمند از لحاظ اقتصادی تبدیل کرد که هیچ گونه حضور اقتصادی و شکل‌گیری بورژوازی ملی یا سرمایه‌داری انسان و جامعه محور را نمی‌توانست تحمل کند. و برعکس، زمانی که از دهه ۱۳۷۰ تا امروز با چرخش گسترده اقتصاد کشور به سوی «نولیبرالیسم»، «خصوصی کردن افراطی»، «از میان بردن نهادهای مردمی» و امکان توزیع عادلانه ثروت و از همه مهم‌تر تلاش بی توقف برای از میان بردن شعار استقلال ایران نسبت به شرق و غرب روبرو شدیم، در نهایت این بورژوازی امکان، حیات نداشت و از راه‌های مستقیم و غیر‌مستقیم با پناه گرفتن پشت یک ایدئولوژی بسیار سطحی، کشور را به سوی فساد گسترده‌ای کشاند که من بارها برای آن از عنوان «گسترش دموکراتیک فساد» نام برده‌ام. این امر از دوره آقای رفسنجانی تا دوره آقای روحانی به صورت گسترده و بدون توقف با اوج‌گیری باورنکردنی و خرب در دوره آقای احمدی نژاد ادامه داشت. آنچه تغییر می‌کرد، نه سیاست‌های پیوند میان نولیبرالیسم اقتصادی و دولت اقتدارگرا و ایدئولوژیک، بلکه فراز و فرودهایی بود که کشور را هر چه بیشتر به سوی انفراد پیش می‌برد و به نظر من قدرت های بزرگ نیز چنین می‌خواستند: هم در شرق یعنی در چین و شوروی و هم در غرب یعنی اروپا و آمریکا. زیرا تحلیل آن‌ها از آن روز تا امروز این بوده و هست که هر اندازه کشور ایران ضعیف‌تر . وابسته‌تر و مردم هراندازه نومیدتر و فقیرتر باشند، یعنی هر اندازه مردم محتاج‌تر و گرفتار‌ترو شمار بزرگتری زیر خط فقر بروند، ولو آنکه آن قدرت‌ها نتوانند رژیم را تغییر دهند و رژیمی کاملا وابسته به خود ایجاد کنند، می‌توانند از موضع قدرتمندتری با هر حکومتی وارد تقابل شوند. در این میان نقش دولت آپارتایدی اسرائیل هر چه پر رنگ تر شد و ثبات بیشتری در منطقه یافت. هدف در نهایت، رها کردن کشورهایی چون ایران و ترکیه به مثابه قدرت‌های کوچک منطقه‌ای به حال خودشان و ضربه زدن به آن‌ها هر جا که ممکن باشد از یک سو و قدرتمند کردن حداکثری اسرائیل به مثابه نماینده مستقیم پوتین کمونیست و سپس پوتین مافیایی و دولت چین از یک سو و سرمایه داری نولیبرال نظامی‌گرای غرب از سوی دیگر بود. تکرار می‌کنم به نظرمن همانگونه که اسرائیل در رویکردهای خود به ویژه به وسیله حزب لیکود که قدرت عملی را در آن (حتی پس از نتانیاهو) به دست دارد و گروه یهودیان سافاراد (یعنی یهودیان شمال آفریقا و با ریشه عربی، در برابر اشکناز‌ها یعنی یهودیان با ریشه اروپایی و روسی) نشان داده است، همان اندازه مدعی نمایندگی منافع آمریکا و اروپا در منطقه است که دست کم می‌خواهد نماینده اهداف روسیه و چین در این منطقه باشد. سیاست اسرائیل یک سیاست درازمدت نظامی‌گرا، آپارتایدی و هژمونیک و جنگ‌طلب در منطقه بوده و هست و برای این کار نیاز به وج.د عیر دموکراتیک ترین کشورهای جهان در این منطقه دارد ولو به قیمت تخریب کامل پهنه‌های فرهنگی آن کشورها.
این سیاست عامل اساسی برای تخریب خاور‌میانه در سال‌های اخیر بوده است: بحران‌های بین‌المللی تروریسم ِ وهابی از اقاعده تا طالبان و داعش و غیره که از ابتدای قرن بیست و یکم با حملات تروریستی به برج‌های دوقلوی نیویورک آغاز شدند به آمریکا و در کنارش اروپا امکان استقرار دراز مدت در منطقه را داد تا به سوی تخریب سیستماتیک جهان اسلام آسیایی برود: کافی اس امروز نگاهی به سرنوشت کشورهای شمال آفریقا (پس از بهار عربی) و کشورهایی چون افغانستان، عراق، سوریه، و… بیاندازیم و ببینیم چه وضعیتی دارند. این سیاست هنوز هم با قدرت تمام ادامه دارد. اسرائیل و البته همپیمانان این قدرت نظامی، بر آن هستند که امکان عملی به وجود آمدن دموکراسی و رشد و توسعه اقتصاد را در خاور‌میانه عملا جز در چند مدل فاسد (قفقازی، ترکیه‌ای، اماراتی) از میان ببرند که در این مدل‌ها نیز خبری نه از دموکراسی هست نه از نهاد‌سازی، نه از ملت سازی نه حتی از دولت سازی و نه از رشد و توسعه واقعی هر چه هست تنها ساختارهای شکننده دیکتاتوری و ایجاد خداکثر اختلاف میان اقوام و فرهنگ‌ها و سلایق مردمان این کشورها با یکدیگر و درون هر کدامشان به هر وسیله ممکن است.برای این کار نیاز به گسترش فساد سازمان‌یافته و تفریقه حداکثری بین مردمبود. حاکمان باید وارد کار می‌شدند و شعارهای سطحی‌گرایانه ناسیونالیستی یا پان‌ها و قوم‌گرایی ناسیونالستی می دادند، باید سبک زندگی سلایق که مسایل در نهایت کوچکی بودند به حاترین مسائل این کشرها تبیل می شد تا اختلاف میان مردمانشان هرگز از میان نرود و هر چا هم ممکن بود مردم را به فساد کشیده و آن‌ها را بخرند تا به ظاهر نشان دهند شرایط را کنترل می‌کنند. اگر هم در این سیاست‌ها شکست می‌خوردند لحظه‌ای تردید نمی کردند که سیاست زمین سوخته را به کار بگیرند یعنی تخریب عمومی و بازگرداندن کشورهای منطقه به موقعیت شصت یا هفتاد سال پیش آنها (عراق، افعانستان، سوریه) . در نهایت تنها دو کشور ایران و ترکیه باقی ماندند که استراتژی جنگ‌طلبان آن است که از هر وسیله‌ای در آن‌ها نیز استفاده کنند تا اجازه رشد و توسعه دموکراسی، جامعه مدنی، مبارزه با فساد را ندهند و از رشد و ثبات نهادها و فرایندهای دموکراتیک و روی آرامش دیدن این کشورها جلوگیری کنند و در این راه از هر وسیله ای استفاده می‌کنند. در هر کشوری نیز روشن است که ابزارهایی برای این کار وجود دارد و برخی از این ابزارها را نام می‌برم: ۱- دو یا چند قطبی کردن شدید سیستم اجتماعی به صورتی که تنها راه حل‌ برای همه تخریب عمومی ، براندازی و جنگ داخلی جلوه کند؛ ۲ – تشدید گسل‌های اقتصادی (اختلاف طبقاتی از طریق تشدید نولیبرالیسم اقتصادی) و هویتی (ایجاد تضاد و تنش میان اقوام و فرهنگ‌های محلی و ملی) ؛ و ۴- ایجاد تضادهای پر‌تنش و سخت اجتماعی ( سختگیری‌های گوناگون برسر مسائل و سلایق پیش‌پاافتاده زندگی روزمره مثل سبک زندگی مردم در شهرها تا نارضایتی و چند دستگی و بی اعتمادی مردم نسبت به یکدیگر در حد بالایی باقی بماند و آن‌ها بتوانند چنان وانمود کنند که هیچ راه حل و چشم‌اندازی جز زیر و روشدن کامل سیستم یا تسلیم از دست رفتن استقلال کشور وجود ندارد و در همان حال با از میان بردن عملی هر گونه اپوزیسیون و امکان تغییر، این چشم انداز را هم نابود کرده مردم را به موقعیتی بی نهایت یاس‌آور و نومید کننده و منفعل برسانند که خود را در کوچه بن بستی احساس کنند که جز جلو و عقب شدن در آن راهی پیش پایشان نباشد. در این راه، البته ترامپ که حلقه‌های فسادش با کشورهایی چون روسیه، کشورهای قفقاز، عربستان سعودی، و مافیای بین المللی هر روز در حال بیشتر آشکار شدن هستند، سهم عمده‌ای داشت، زیرا آدمی بیشتر کلاهبردار بود تا سیاست‌بازی حرفه‌ای، همانگونه که ما هم نمونه‌ای ایرانی از پوپولیسمی مشابه داشتیم که در دوره ریاست جمهوری احمدی‌نژاد یعنی در دهه ۱۳۸۰ ، نزدیک به هشتصد میلیارد دلار را حیف و میل کرد، فساد را به دورترین نقاط کشور گسترش داد، ایران را بارها و بارها در محافل و نهاد های بین‌المللی به محکومیت کشاند و به قدرت‌های بین المللی و مخالف استقلال ایران و عوامل نفوذشان در ایران امکان داد، اولا مسئله‌ای تصنعی به نام سلاح‌های هسته‌ای را طرح کنند، سپس «برجام» را مطرح کنند، و دست آخر نیز خود آ« را به بن بست بکشند و امروز نیز جنان این معاهده را با مسئله دفاع موشکی و ضروری کشور پیوند زنند که تلاش کنند ایران را به ضعیف‌ترین موقعیت ممکن برسانند.
شکی نیست که بحران کرونا به شکلی که ما می‌بینیم در لایه‌های اصلی و نخست آن، حاصل بی‌کفایتی ِ مسئولانی بوده است که باید به این موضوع می‌پرداخته‌اند؛ کاری نه چندان سخت در کشوری با جمعیتی بسیار جوان و تحصیلکرده و محدود و با ضرورتی کلان، اما می‌بینیم که دائما سیاست‌های خروج از بحران به عقب رانده می‌شوند زیرا باز هم بهانه‌های جدیدی مطرح می شوند که همه را از هر گونه راه حلی به جز زیر و رویی نظام سیاسی کشور نا‌امید کند.
در یک کلام، استراتژی‌ای که پیاده شده است و ریشه اصلی آن در منافع قدرت‌های بزرگ رقیب در منطقه (چین و شوروی در برابر اروپا و آمریکا، با نمایندگی اسرائیل برای هر دو بوده) در طول نیم قرن اخیر بوده است، آن بوده که تنش را تا حداکثر ممکن بالا نگاه دارند و وضعیت معلق و غیر قابل تحملی را در کشور ایجاد کنند که در عین حال هیچ چشم‌اندازی جز فروپاشی درونی و بدون آلترناتیو) برای مردم قابل تصور نباشد. آنچه گفتم ممکن است به نظر یک تحلیل سیاسی کلان بیاید و بپرسید چه ربطی به اعتماد اجتماعی دارد؟ ربطش این است که برای رساندن کشور به موقعیت کنونی که هیچ کسی به هیچ کسی کم ترین اعتمادی نداشته باشد، که بالاترین مرجع کنترل انتخابات، حتی قدیمی‌ترین مسئولان کشور را نیز دارای صلاحیت مدیریت آن نداند، و عملا کاری کند که انتخابات به طورعام و نه صرفا در این مقطع از چشم مردم بیافتد. در این شرایط نباید تعجب کرد که چرا سطح اعتماد اجتماعی به این حد پایین برسد و انفعال به این حد بالا و همه جز سیاهی دیگر چیزی نبینند و راه‌حل‌های رادیکال، خشونت‌آمیز و یا مهاجرت و از این قبیل که صدها بار در طول صد سال گذشته نشان داده اند که راه به هیچ جا جز خشونت بیشتر نمی‌برند، تبدیل به تنها راه حل‌های قابل دفاع برای بسیاری از آدم‌ها جلوه کنند. این وضعیتی است که با ظرفیت موجود دموکراتیک در کشور می‌توان به صورت بسیار کلی بیان کرد.
 چگونه می توان اعتماد اجتماعی را ارزیابی کرد؟
سنجش اعتماد، البته قبل از اندازه‌گیری است و محاسبه هم می‌شود. هم مستقیم و هم غیر مستقیم. آنچه در جهان امروز با عنوان میزان رضایت مردم از زندگی‌شان اندازه گیری می‌شود، شاخص‌های توسعه انسانی سازمان ملل، میزان اختلاف طبقاتی بر اساس «ضریب جینی»، میزان نابرابری‌ها و توزیع آن‌ها در هر جامعه‌ای، میزان مهاجرت، میزان خودکشی، میزان ازدواج و زاد و ولد و … این‌ها سوای یک بحث اقتصادی بحثی اجتماعی دارند و شاخص‌هایی قابل اندازه‌گیری هستند که می‌توانند به ما هشدار دهند اما در همین حال که این سخنان گفته می‌شود کسانی نیز تمام تلاش خود را بر آن گذاشته‌اند که نه تنها همه‌گیر را صرفا حاصل فاکتور سیاست و مدیریت ارزیابی کنند، بلکه به صورتی خرافی این فکر را بپراکند که با تغییر مدیریت و سیاست و مسئولان و غیره‌، معجزه‌ای رخ می‌دهد. سئوال من این است آیا بیشتر از آنچه آمریکا در دو کشور افغانستان و عراق در طول بیست سال گذشته دخالت کرد و سبب هم تغییر رژیم، هم روی کار آمدن رژیم‌های مورد علاقه آمریکا، هم دفاع نظامی و امنیتی از رژیم‌های جدیدی که نه تنها کمتر از پیش فاسد نبودند، بلکه به شدت ضعیف و خوار و وابسته بودند، می‌توان کار و دخالتی در موقعیت سیاسی یک کشور متصوّر شد؟ من بیست سال پیش‌، قبلا از آن‌که آمریکا عراق را اشغال کند در مصاحبه‌ای با روزنامه ایران گفتم توهّم اینکه سقوط صدام حسین و برقراری یک «دموکراسی» خیالین در عراق به وسیله دخالت نظامی عراقی بهتر خواهد ساخت همان اندازه ابلهانه است که تصوّر کنیم می‌شود یک تومور مغزی را به دست یک آهنگر با چکش و اره و تبر و پتک، تلاش کرد یک عل جراحی ظریف روی مغز کسی را در یک انبار کثیف انجام داد و بعد از چند روز آن فرد راه بیافتد و تبدیل به یکی از موفق‌ترین آدم‌های جهان شود. این مصاحبه هست و دوستان می‌توانند به سادگی آن را در اینترنت پیدا کنند. همان گونه که مصاحبه‌ای که در آستانه «بهار عربی» درباره سرانجام آن کردم. آنچه گفتم «پیش گویی» نبود زیرا به پیش گویی اعتقادی ندارم، آنچه گفتم امری بدیهی بود که هر عقل سالمی می‌تواند درک کند، اما برای درک آن باید اطلاعات نادرست را کنار گذاشت و با خونسردی و عقلانیت به موضوع نگاه کرد، درک کرد که چگونه ما وسیله‌ای شده‌ایم برای اعمال خشونت علیه خودمان و چه کسی از این وضعیت سود می‌برد. درک کنیم که موضوع ساختن ملت و دولت و دموکراسی مسائلی فردی و شخصی نیستند که با عوض شدن این و آن چیزی عوض شود. اگر چنین بود تاریخ جهان را باید به گونه‌ای دیگر می نوشتیم. بنابراین اعتماد و سرمایه اجتماعی مهم‌ترین مسئله ما هستند نه اینکه این و آن مسئول کیست و چیست و چه در فکرش می‌گذرد و غیره. زیرا هیچ کدام این‌ها ممکن نیست. تنها چیزی که ممکن است ساکت کردن صدای انتقاد است که آن را به ساکت کردن پزشک آسیب‌شناس تشبیه می‌کنم. آیا می توان برای مبارزه با بیماری ابلهانه‌تر از این انجام داد که پزشک را وادار به سکوت کرد؟ یعنی به جای آنکه بیماری فرد را به او اعلام کند تا راه علاجی بیابد، منکر آن شود و تنها از خوبی و سلامت و اطمینانی که می‌توانیم نسبت به تغییر زود هنگام وضعیت داشته باشیم، برایمان صحبت کند؟
 وضعیت کنونی از نظر اعتماد مردم به حاکمیت
به گمان من اگر سخن مسئولان کنونی یا گذشته کشور را ملاک قرار بدهیم که هم به اطلاعات موجود کنونی دسترسی دارند و هم درچهل سال گذشته در راس اموربوده اند و همه زیر و بم قدرت را می‌شناسند گمان نمی‌کنم، حتی یک مورد هم دیده باشم که کسینجر به صورتی شعار‌وار که معلوم است نه خودش باور دارد و نه انتظار دارد دیگران باور داشته باشند، از اعتماد صحبت کرده باشد، نقصانی که همه درباره سخت‌گیری در کار نهادهای نظارت بر انتخابات مطرح کردند، اعتراضاتی که از سوی افراد بسیار قدیمی نظام مطرح می‌شود، آمار و ارقامی که خود مسئولان از میزان مشارکت و آرای باطله منتشر کرده‌اند پاسخگوی شما می‌تواند باشد و نیازی به پاسخ من نیست. اصولا فکر نمی‌کنم این مسئله چندان مهمی باشد، چون چیزی را حل نمی‌کند. مهم، تغییر رویه ها، دیدگاه‌ها ، عملکردها و اندیشه‌ها، چه در نزد مسئولان و چه در نزد مردم است. مهم درک این مسئله است که ایران را نمی‌توان به کشوری دیگر با فرهنگی بسیار دور از ما) از اروپا آمریکا گرفته تا چین و کره شمالی و روسیه و … تبدیل کرد. این کار جز اتلاف هزینه و بازگشتن به نقطه صفر در یک دور باطل نیست. مگر آمریکا بعد از بیست سال حضور، تخریب، کشتار میلیون‌ها نفر و بی‌خانمان‌ و آواره و مهاجر کردن میلیون‌ها نفر دیگر در افغانستان و عراق توانست کاری بکند؟ آیا توانست این جوامع را به دموکراسی نزدیک کند؟ بگذریم که اصولا از ابتدا نیز چنین قصدی نداشت وگرنه به آن صورت وحشیانه عمل نمی کرد. آمریکا این کشورها را دستکم از لحاظ مادی سالم و البته زیر دیکتاتوری‌هایی که خود ساخته بود، تحویل گرفت و تخریب شده و باز زیر دیکتاتوری تحویل داد. باید از این اندیشه بیرون بیایم که بخواهیم چه ب وابستگی به دیگران چه با نوعی زندگی جزیره‌ای مشکلات خود را حل کنیم. باید نقاط ضعف و قدرت خود را بشناسیم. و درست عمل کنیم. باید جهان و سازوکارهایش و دام هایش را بشناسیم و به خود ومشروعیت بدهیم تا مردم به ما و به یکدیگر اعتماد کنند. به نظر من اگر دولت در طول شش ماه آینده ، بحران کرونا را حل کند که کاری شدنی است؛ اگر در طول ده سال بحران مسکن و بهداشت و آموزش و حمل و نقل و تغذیه را دستکم به صورت نسبی حل کند، که کاری شدنی است؛ اگر اقتصاد را به صورت نسبی ولو با رشدی سه جهار درصدی و با خروج از تحریم و پیوستن به معاهده مبارزه با پولشویی به راه بیاندازد و فساد را دستکم تا اندازه‌ای مهار کند، که کارهایی شدنی هستند؛ اگر با جهان تعامل کند، بدون آنکه از مواضع به حق خود کوتاه بیاید، و به جای شعار دادن و اندیشیدن به زندگی سیاسی جزیره ای، وارد واقعیت سیاست بین‌المللی شود، که کاری شدنی است؛ و اگر دست از دخالت در زنگی خصوصی مردم بردارد، و فکر نکند که باید دایه مهربان‌تر از مادر باشد، که کارهایی کاملا شدنی هستند، بخش بزرگی از فشارهای کنونی و اعتماد به دل‌ها دوباره راه خواهد یافت.
اقناع افکار عمومی در هر حکومتی می تواند منشأ اعتماد اجتماعی باشد؟
اقناع زبانی‌، اطلاعاتی، رسانه‌ای در جهان امروز، معنای خود را از دست داده است. ما در دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ نیستیم که یک ایستگاه رادیویی و دو یا سه روزنامه وجود داشتند؛ یا در دهه ها ۱۹۵۰ یا ۱۹۶۰ که یک یا دو ایستگاه تلویزیونی وجود داشت و صحبت کردن از محدود کردن اینترنت، همان اندازه ساده‌انگارانه است که در زمانی با ورود عده‌ای آن را گناه‌آلود می‌دانسند، یا تلویزیون را به خانه‌شان راه نمی‌دادند، بعدها این موارد را درباره ماهواره و حالا اینترنت و شبکه‌های اجتماعی می‌بینیم. مهم‌ترین شکل‌های جنگ و دفاع از همه سیستم‌های سیاسی و حیاتی کشورها امروز، از طریق سیستم‌های سایبری انجام می‌گیرند و در این شرایط ما تصورمان این است که می‌خواهیم با چند ابزار ساده، جلوی اینرنت را بگیریم. به گمان من تا کمتر از چند سال دیگر توان همه کشورهای قدرتمند جهان در آن خواهد بود که اینترنت را با پهنه گسترده در همه جهان به رایگان در اختیار همان بگذارند: همین امروز نگاه کنیم به دستگاه‌های تلفن همراه که در دست مردم هستند و هر کدام قدرت یک رایانه فوق تخصصی ِ تنها چند سال پیش را دارند. هدف از مقابله با این روند اینترنتی شدن جهان برای ما چیست؟ اگر این امر، حفظ استقلال و سرافرازی کشور و فرهنگ‌مان است، به شدت در اشتباه خواهیم بود که تصوّر کنیم جز از طریق عمل کردن و سپس اثبات اینکه واقعا عمل کرده‌ایم می‌توانیم اعتمادی را جلب کنیم، خیالی باطل است. دولت اگر می‌خواهد جامعه‌ای نسبتا آرام داشته باشیم، به نظرم باید تمام امکانات خود را به کار بگیرد که در عرض چند ماه آینده برای بیماری کرونا و عوارض اقتصادی ناشی از آن و فشارهای اجتماعی ناشی از توهمات گروهی که فکر می‌کنند هنوز می‌توانند با کاهش پهنای باند و سرعت اینرنت جریان سیّال اطلاعات را محدود کنند، کاری بکند. در این صورت بخش بزرگی از اعتماد اجتماعی باز خواهد گشت اما تازه در ابتدای راهی خواهیم بسیار طولانی که بتوانیم اعتماد قابل توجه و قبل اتکائی را درجامعه ایجاد کنیم که افراد فقط صرفا به آن تظاهر نکنند بلکه در بدترین سختی‌ها یک لحظه نیز به ترک کشور فکر نکرده و همه کوشش خود را به کار برند تا در راه آبادانی سرزمین‌شان موفق شوند.

کلیدواژه‌ها: سرمایه اجتماعی


نظر شما :