نقش نهادهای اجتماعی در تولید یا کاهش خشونت
رضا عسکری مقدم (عضو هیأت علمی گروه روانشناسی اجتماعی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات اجتماعی جهاد دانشگاهی)
مسأله آنجا صورت اجتماعی به خود می گیرد که خشونت در فضای گفتمانی یک جامعه از پشتوانه های نمادین برخوردار شود.پیش از هر چیز لازم است تعریف خودمان را از خشونت مشخص کنیم. خشونت به حالتی از یک رفتار گفته میشود که در نقطه مقابل عطوفت، محبت و مهربانی قرار دارد و منظور از آن این است که فرد خشن با استفاده از زور و فشار، خواه زور و فشار فیزیکی و خواه غیر فیزیکی، می خواهد خواسته ی خود را بر دیگران تحمیل کند. این تعریف از خشونت علی رغم همپوشانی با مفهوم پرخاشگری که در روانشناسی اجتماعی کاربرد دارد اندکی با آن متفاوت است. که البته موضوع بحث اکنون ما نیست و ما این دو مفهوم را در ادامه بحث یکسان فرض می کنیم.
خشونت در واقع یک راه یا یک شیوه از رفتار برای کنترل محیط پیرامون است که به انحای مختلف و در قالب های متفاوت در تضاد با تمایلات فرد قرار می گیرد و بر او فشار می آورد. حالا این شیوه از رفتار می تواند در اشکال کلامی یا غیرکلامی ظهور و بروز پیدا کند. یعنی همانطور که تنبیه بدنی و کتک کاری نوعی خشونت است، بلند کردن صدا هم می تواند نوعی خشونت باشد. حتی محتوای سخن علی رغم لحن آرام هم می تواند مصداق خشونت باشد. پس چیزی که وجه اشتراک همه این موارد است گرایش کنشگر به تندی، سختی، درشتی و زبری در زمان انجام کنش است. فرقی هم ندارد که شما در جایگاه رسمی و حکومتی باشید یا جایگاه غیر رسمی مانند خانواده و دوستان. نکته کلیدی در تعریف خشونت همین است فقدان نرمش، مهربانی و ظرافت در گفتار و کردار و تمایل به تندی، دشمنی و خصومت.
وقتی در معنای لغوی خشونت و پرخاشگری هم دقیق می شویم به همین تعبیر می رسیم. یعنی خشونت و پرخاش یک جور درشتی و تندی از روی خشم و عتاب است. نوعی جنگ و جدال و پیکار است که ناشی از میل به بقاء، رقابتجویی و یا از سر خشم و خصومت است که منجر به آسیب رساندن به دیگری و در برخی موارد آسیب زدن به خود شخص می شود.
نکته این است که ما در راه رسیدن به اهداف مان برای فعال کردن دیگران معمولاً چهار شیوه تحریک، اجبار، متقاعدسازی و فعال سازی تعهد را در اختیار داریم و در هر جا به اقتضای ماهیت عمل و به فراخور مخاطب از یکی از آنها استفاده می کنیم. اما اگر با این تعریفی که عرض شد نگاهی به جامعه و الگوها و سیاست های حاکم بر آن بیاندازید خواهید دید چیزی که بیش از همه به چشم می آید، تمایل سیستماتیک در بکارگیری عتاب و خطاب برای کنترل رفتارهای دیگران و استفاده از رویه های تند، خشن و غیر همدلانه و در یک کلام اجبار برای کنترل محیط پیرامون است. خواه در خانواده باشد و خواه در خیابان. خواه در شرکت باشد و خواه در سازمان. خواه با مشتری باشد و خواه با ارباب رجوع. همه جا این الگو حاکم است.
مسلماً تا حدی استفاده از اجبار برای نشان دادن اقتدار و کنترل جرایم و رفتارهای غیر اجتماعی طبیعی و منطقی است و استفاده بجا و کارآمد از آن در مقیاس خرد نشان دهنده رشد شخصیت فردی و در مقیاس کلان نشان دهنده رشد شخصیت ملی یک جامعه است.
اما در کنار آن باید به الگوها و سیاست های فرهنگی- اجتماعی کنترل خشم، خشونت و پرخاشگری هم توجه لازم را نشان داد. که به گمان من این بخش مغفول مانده است. و جالب این که در غیاب و ضعف این بخش، خرد نظام سیاست و الگوهای سیاسی که رویه اصلی در آن استفاده از زور و اجبار است، نه تنها از جانب فرهنگ و اجتماع تغذیه نمی شود بلکه بر خرده نظام فرهنگ و اجتماع نیز غلبه یافته و الگوی های خشن خود را بر آن تحمیل و در آن تکثیر کرده است.
وقتی می گوییم الگوها و سیاست های فرهنگی-اجتماعی، منظور آن دسته از الگوهای و سیاست هایی است که با استفاده از فعال سازی تعهد اجتماعی و متقاعد سازی از طریق به کارگیری رویه ها و ذخایر گفتمانی یک جامعه سعی در کنترل خشم، خشونت و کاهش پرخاشگری در تمامی شئونات جامعه را دارند. به کمک این بخش از جامعه است که اندیشه متنی یا میان ذهنیت اجتماعی در نحوه ابراز یک رفتار شکل می گیرد و آن را به سمت نرمش یا خشونت هدایت می کند. که متاسفانه در جامعه ما علی رغم وجود استعداد فراوان برای پرهیز از خشونت، به جهت ضعف کارکردی خرده نظام های فرهنگ و اجتماع و غلبه بخش سیاست بر سایر بخش ها، ما هر روزه شاهد خشونت های فراوان در سطح جامعه و شاهد رشد روزافزون خشونت در تمامی سطوح و لایه های اجتماعی هستیم.
به نظر میرسد ساختار خشونت در جامعه ایران را باید در بخش نمادین جامعه که ذهن و زبان کنشگران را عرصه زندگی روزمره درگیر خود ساخته و منجر به بازتولید خشونت می شود جستجو کرد. اتفاقاٌ خرده نظام سیاست هم با منطق خود همین بخش های نمادین را تقویت کرده و با ارزش گذاری بر آنها به آنها قدرت داده و روز به روز با استیلای بیشتر بر بخش فرهنگ و اجتماع، موجب ضعف بیشتر این بخش ها و عدم تعادل بیشتر در نظم اجتماعی می شود.
وقتی صحبت از خشونت می شود گروهی بحث از ذاتیات انسان و موجودات را به میان می آورند. من نمی دانم که خشونت و پرخاشگری ذاتی انسان است یا نه. اساساً به کار بنده هم مربوط نمی شود. اما آنچه که به کار من مربوط می شود ناظر به بخش جامعه پذیری، یادگیری و یادگیری اجتماعی است. تعریفی که از خشونت دادم را هم در همین چارچوب فهم می کنم. لذا خشونت را یک حالت از یک رفتار تعریف کردم. که این رفتار می تواند طیفی از نرمش یا خشونت را با خود به همراه داشته باشد. مهم در این میان کنشگری است که دست به این کنش یا رفتار می زند و به آن حالت خشن و خصمانه یا نرم و دوستانه می دهد.
آزمایش های رفتارشناسان هم مؤید این ادعا ست. مثلاً یانگ کوئو نشان داد که نگه داری بچه موش ها و بچه گربه ها در قفس، نه تنها گربه ها از حمله به موش امتناع می کنند بلکه دوستان نزدیکی برای هم شده و رفتارهای دوستانه ای هم از خود بروز می دهند. تجربه خانواده هایی که حیوانات خانگی متضاد مانند سگ و گربه را کنار هم نگه می دارند نیز مؤید کاهش و در برخی موارد عدم مشاهده رفتارهای خصمانه میان این حیوانات است. این یافته ها نافی ذاتیات و غرایز این موجودات نیست و لذا من درباره آنها سکوت می کنم اما مؤید این است که یادگیری تا حد زیادی بر رفتار موجودات تاثیر دارد. و اگر بتوان گفت یادگیری تا حد زیادی بر رفتارهای غریزی حیوانات تاثیر دارد، به مراتب با قوت بیشتری می توان گفت یادگیری در آگاهی، نگرش و رفتارهای انسان که اساساً غریزی نیستند، تاثیر دارد. و این یعنی تایید نقش نهادهای اجتماعی در پیدایی، زوال یا کاهش و مدیریت خشونت.
برای تایید این مدعا، یعنی کاهش خشونت از طریق آموزش از دو مثال دیگر استفاده میکنم.
اولی مثالی از یک آزمایش است که توسط ایبس فلت انجام شده است. «فلت» نشان داد موشهایی که در انزوا بزرگ شده اند یعنی موشهایی که هیچ تجربه ای در جنگیدن با موشهای دیگر نداشتند، در واکنش به موش دیگری که وارد قفس آنها شده به او حمله می کنند و جالب این که موش های منزوی همان شیوه هایی را در تهدید و حمله به کار می گیرند که موش های معمولی در تهدید و حمله نسبت به موش های بیگانه به کار می برند. شاید این عرض بنده یعنی نتیجه این آزمایش با نکته پیشنی که عرض کردم یعنی نتیجه آزمایش قبلی، متناقض به نظر برسد. بر فرض مثال هم که کدهایی رفتاری برای برخی موجودات در قالب غرایز نوشته شده باشد اما در فرایند زندگی اجتماعی و مکانیسم های حاکم بر آن در رفتار این موجودات نیز شاهد تغییر رفتار هستیم. حال در این میان نباید از خاطر ببریم که ما انسان هستیم و انسان ها در جنگل زندگی نمی کند و گرایش به زندگی اجتماعی وجه غالب حیات انسانی است. اینجاست که زندگی اجتماعی و فرهنگ معنا پیدا می کند.
اما مثال دوم مربوط به یافته های مردم شناسی و از قوم زونی است که یک گروه از سرخپوستان ایالات متحده آمریکا هستند و در تعالیم خود به فرزندانشان صلح جویی و رفتار غیرپرخاشگرانه را می آموزند. این قوم به صلح جوترین مردمان روی زمین معروفند. نقطه مقابل این قوم، گروهی دیگر از سرخپوستان به نام کولا هستند که به پرخاشجوترین انسان های روی زمین شهرت دارند. بد نیست این را هم بگویم کلاین برگ از گروههای مختلفی از اسکیموها از آلئوت گرفته تا قبایل گروئلند صحبت می کند که وقتی از کسی دشنام بشنوند در مقابل هجوی می سازند و با آن دشمن خود را مسخره می کنند. یا این که او را به مسابقه آواز خوانی در ملاء عام دعوت می کند. در نقطه مقابل این دوئل اسکیمویی ما شاهد دوئل اروپایی با شمشیر یا اسلحه هستیم.
هدف این مثال ها این است که بگوییم صرف نظر از ذاتی یا غیرذاتی بودن خشونت، پرخاشگری و ستیزه جویی، روش های مردمی در فرهنگهای مختلف غالباً متفاوت و تحت تاثیر یادگیری و جامعه پذیری است.
با این توصیفات و تعریفی که قبلاً از خشونت عرض کرده بودم، یک راه فهم و مدیریت خشونت در جامعه ایرانی فهم نقطه مقابل آن یعنی نرمش، مهربانی و دوستی و کشف دلایل فقدان آن است. چون اینها هستند که ضامن بقای جامعه است و بر پایه آنهاست که عضویت در شبکه های اجتماعی، مشارکت، اعتماد که از مفاهیم اساسی سرمایه اجتماعی هستند شکل می گیرد. گفتیم که دقت در معنای مهربانی ما را به خوشه واژگانی محبت، مودت، دوستی، عطوفت و نظایر آن می رساند. این یعنی این که بن مایه ی مهربانی در دوستی، صمیمیت و صداقت است و نقطه مقابل آن عداوت، دشمنی، خصومت و ناراستی است. و همانطور که می دانیم اینها ضامن بقای نظم اجتماعی هستند. اما پرسشی که باقی می ماند این است که چه چیزی باعث افت و کاهش این شاخص ها در جامعه ما شده است. اینجاست که وارد فاز جدید از بحث می شویم و لازم است درباره علت ها، زمینه ها و شرایط مداخله گر خشونت صحبت کنیم. منظور ما از علت ها حوادث رویداها و اتفاقاتی هستند که منجر به وقوع یا توسعه خشونت می شوند. زمینه نیز مجموعه ویژگی های خاص مانند زمان و مکان مربوط به خشونت است که در آن استراتژی های کنش و واکنش شکل می گیرد. و منظور از شرایط مداخله گر، شرایط ساختاری مربوط به استراتژی های کنش و واکنش است که به وقوع خشونت مربوط هستند و باعث تسهیل گری یا محدویت استراتژهای کنش و واکنش افراد در یک زمینه می شود.
در بحث از تحلیل پدیده خشونت باید هر سه این موارد را در سطوح خرد، میانه و کلان مورد توجه قرار دهیم.
حقوق شهروندی
برداشت من از جریانات پشت پرده و مقوم حقوق شهروندی در جامعه ایرانی این است که در نظام پرورشی ما بیش از آنکه بر مفهوم حقوق استوار باشد بر مفهوم تکلیف استوار است. در واقع کارکرد اصلی جامعه و نظام سیاستگذاری معتدل این است که بین امیال بی حد و ناتمام انسان و انتظارات بی حساب جامعه تعادل برقرار کند و با برقراری نسبتی متعادل میان این دو انسانی سالم را پرورش دهد. اما متاسفانه امروزه درب نظام تربیتی ما کماکان بر پاشنه پیشین می چرخد. در واقع نظام تربیتی ما فی نفسه ارزشی را برای اعضای جامعه خود از آن جهت که انسان هستند، قائل نیست. بلکه تنها در صورتی پذیرای فرد می شود که فرد به تمامی خواسته های جامعه و دیگرانی که صاحب قدرت هستند گردن بگذارد. یعنی با این که می گوییم انسان اشرف مخلوقات است اما باور نداریم که این اشرف مخلوقات به حکم خدا به مانند سرانگشتش، متفاوت از دیگران آفریده شده و قرار است به حکم اختیار و در فرایند انتخاب های خود ، آیتی از آیات خدا باشد و واسطه فیض میان او سایر موجودات قرار گیرد. قرائت ما از انسان قرائتی جاهلی است و فکر می کنیم انسان خوب یعنی انسانی که تماماً شبیه ما و جامعه ما باشد. این خودخواهی محض است و به گمانم طرز تفکر با آموزه های اصلاح و کمال گرایی مغایرت دارد. نظام تربیتی ما به اسم اخلاق، آداب و نظایر آن با در تنگنا گذاشتن فرد در موقعیت های مختلف مانند خانواده، مدرسه، سازمان و توجه مثبت یا منفی شرطی، او را در صورتی می پذیرد که به شیوه مطلوب و مورد انتظار و تعیین شده رفتار نماید. این رفتار به فرزندان ما می آموزد که فقط هنگامی شایستگی دارند که مطابق خواست و انتظار دیگران رفتار کنند. به این ترتیب کودک احساس ارزشمند بودن را در رضایت دیگران تعبیر می کند و آن هم تنها در شرایطی که مطابق میل آنها رفتار نماید.
شاید به نظر برسد که چنین شیوه ای یک انسان اجتماعی متعهد به ارزشها و هنجارهای خانوادگی، سازمانی و اجتماعی به بار می آورد. بر فرض که چنین هم باشد باید گفت چنین جامعه ای از انسان های خود ماشین هایی می سازد که از خلاقیت تهی هستند. چنین جامعه ای میل به تغییر را در خود نابود و راه پیشرفت را مسدود کرده است.
اما توقع این که تحت چنین تربیتی، یک شکلی اجتماعی و وفاق کامل ایجاد کند، بسیار بعید است. چرا؟ چون هر شخص ویژگی های مختص به خود و توان بالقوه منحصر به فردی دارد و در صورت قرار گرفتن در شرایط ارزشی، فرد خودش را با ارزشهای دیگران در تعارض می بیند و به دلیل ادراک تضاد میان خود آرمانی و خود واقعی تا اندازه ای در درون خود احساس ناامیدی و شرمساری میکند. در این مواقع فرد از یک سو نمی تواند کاملاً مطابق با خواست دیگران عمل کند و از سوی دیگر نیز قادر نیست با خودش روراست باشد. اتفاقی که این وسط می افتد این است که میان عزت نفس و خودپنداره یعنی تصوری که فرد از خودش دارد، ناهماهنگی و تضاد احساس می شود. بنابراین اگر فرد بخواهد برای رسیدن به توان بالقوه خودش خودپنداره خود را حفظ نماید، ناچار است که به شیوه ی نامطلوب دیگران و یا به روشی ضد اجتماعی و در برخی موارد خشونت بار یا پرخاشگرانه رفتار نماید. در نتیجه از تأیید دیگران محروم مانده و خود را فردی نافرمان تلقی می کند. دیگران نیز همین برچسب را به او می زنند و فرد بیشتر و بیشتر دچار احساسات منفی می شود. در مقابل اگر بخواهد میان تصوری که از خودش دارد و عزت نفسش سازگاری ایجاد کند باید احساسات خویش را انکار و بخشی وجود خود را پشت نقابی که مطلوب دیگران است پنهان نماید. به این ترتیب خودپنداره یا تصور فرد از خودش تحریف شده و فرد تصویری غیرواقعی از خودش را توسعه می دهد. این در حالی است که فرد به این امور در ضمیر خود آگاه است و آگاهی از این احساسات ناسازگار با خودپنداره تحریف شده، موجب اضطراب می شود. و فرد برای کاهش اضطراب و تقلیل احساسات ناخوشایند مجبور است، احساسات و تمایلات واقعی و اصیل خود را سرکوب کند، تا هر چه بیشتر با خود غیرواقعی یا خودآرمانی که حاصل انتظارات دیگران است منطبق گردد. اما این کار باعث تحریف بیشتر خودپنداره می شود و فرد را بیشتر از خود واقعی اش دور می کند و در نتیجه اضطراب بیشتری ایجاد می کند. و این دور باطل تحریف خودپنداره، کاهش عزت نفس و افزایش اضطراب ادامه پیدا می کند و از منظر روانشناختی مبانی حقوق شهروندی را سست می کند. در ساختارهای تربیتی این چنین که متابعت و پیروی را ترویج و ارزش گذاری می کنند، فرد یاد می گیرد که ارزشی را برای تفاوت های خود قائل نباشد و حتی تلاش می کند که آنها را بپوشاند. در اشکال افراطی چنین فردی خود را موجودی ارزشمند نمی پندارد. به همین ترتیب انتظار احترام برای تفاوت های دیگران از چنین فردی انتظاری بعید است. چنین فردی تا زمانی که فاقد قدرت است، یا ریاکارانه در پی ایفای نقش های محوله است و یا عزلت گزیده و انزوا پیشه می کند. اما همین که در مسند قدرت قرار گرفت با خشونتی غیرقابل وصف دیگران را به قبول آنچه که مرسوم است وادار می کند. حتی اگر آن رسم یا قاعده خوشایند خود او یا دیگران هم نباشد. منظور از قرار گرفتن در موضع قدرت الزاماً به معنای قرار گرفتن در پست های دولتی و حکومتی نیست. موضع قدرت می تواند هرگونه پایگاه اجتماعی باشد. نقش پدری در خانواده در یک ساختار پدرسالار و یا نقش رئیس شرکت در یک ساختار سلسله مراتبی هم می تواند مصادیقی از مواضع قدرت باشند. همه اینهایی که عرض شد به این معنا هستند که ما یاد نگرفته ایم یا نمی خواهیم که با دیگران همدلانه برخورد کنیم و خودمان را در تعاملات اجتماعی در جای دیگران قرار دهیم. ما در همه سطوح با این قضیه مشکل داریم. نه قانون گذار، نه مجری و نه عموم مردم در عرصه زندگی روزمره یاد نگرفته ایم که برخورد همدلانه ای با دیگران داشته باشیم. گرایش غالب در جامعه این است که دیگران را از دریچه دید خود ببینیم و قضاوت کنیم. فیلم بچه های آسمان یا دیگر کارهای مجید مجیدی را ببینید. خیلی خوب به این نکته پرداخته و به خاطر توجه و اشاره به همین گوهر نایاب است که مورد توجه مخاطب قرار می گیرد. حالا چرا این کالا نایاب شده؟ چون یاد نگرفته ایم که تفاوت ها را فرصت بدانیم و به این نعمت خدادادی احترام بگذاریم. متاسفانه الگوی غالب به ما یاد داده تا به تفاوت ها به چشم تهدید نگاه کنیم. اینجاست که به جای نرمش، انعطاف و تحمل، راه تندی، درشتی و تحمیل را انتخاب می کنیم. درست همانند همان موجودی که در انزوا زیسته و در مواجهه با همنوع خود آن را غریبه تلقی کرده و به او حمله ور می شود تا شاید ترس و اضطراب درونی خودش را با استیلای بر او کاهش دهد. در واقع شیوه های تربیتی اقتدارگرا و الگوهایی که به جامعه پذیر کردن به جای جامعه پذیر شدن اعتقاد دارند، با دخالت های فراگیر، اِعمال کنترل بیش از حد و ایجاد محدودیت های فراوان، عزت نفس افراد و جامعه را کاهش داده و افراد را درگیر اضطراب مزمن می کنند و ناخواسته جنگ همگان علیه همگان را به راه می اندازند.
آنچه که تا اینجا عرض کردم به روانشناسی جمعی یک جامعه مربوط می شود و به نظر بنده هنوز در سطح مساله اجتماعی در معنای جامعه شناختی آن وارد نشده است. مساله آنجا صورت اجتماعی و جامعه شناختی به خود می گیرد که خشونت در فضای گفتمانی یک جامعه از پشتوانه های نمادین برخوردار شود. یعنی زبان، ادبیات، اسطوره، رسانه و در یک کلام فرهنگ آن را پشتیبانی و ترویج کند.
فکرش را بکنید در جامعه ای که گفته می شود «تا داد نزنی حقت رو نمی تونی بگیری» و این آموزه به عنوان یک استراتژی عمل و تعامل در زندگی روزمره عمومیت دارد و مورد پذیرش میان ذهنیت اجتماعی است، چه انتظاری می توان داشت. آیا در شرایطی که فرد به دنبال حقوق خود است اگر با مشکلی مواجه شود فکر می کنید آیا می توان انتظار رفتاری آرام، متین و غیر پرخاشگرانه را از او داشت. روی دیوار یکی از خیابانهای سطح شهر دیدم که نوشته شده بود «مرگ بر پرسپولیس». خب این نشان می دهد که نویسنده این متن درکی از تضاد سازنده و لزوم وجود تفاوت در جامعه ندارد. یکی تا حالا نیامده به این فرد بگوید؛ برفرض شب خوابیدی و فردا صبح فلان تیم با تمام اعضاء و هوادارانش نابود شدند. آن وقت شما کجای کارید؟ ارزش شما به چیست؟ چرا باید خودت را محترم تر و بهتر بدانی و چرا مردم باید به شما احترام بگذارند؟ اصلاً مردم باید به چه چیز شما احترام بگذارند و شما به چه چیز خودتان می نازید؟ به راست راست گشتن شما و بی رقیب بودن تان؟ یا به رقابت سالم و قهرمانی شما در مواجهه با یک گروه متفاوت!
آنچه که عرض کردم تاحدی خشونت ساختاری را در جامعه ما تبیین می کند اما در جریان زندگی روزمره، باید افزون بر موارد فوق متغیر عدم تعادل و بی ثباتی را هم اضافه کنم.
منظورم این است که بنده علاوه بر نظام تربیتی که در تبیین خشونت موثر است متغیر عدم تعادل اجتماعی در اشکال بی هنجاری، تضاد هنجاری، ناپایداری هنجاری، ضعف هنجاری، قطبی شدن هنجاری و چندگانگی هنجاری را نیز بسیار موثر می دانم.
این متغیر باعث ایجاد اضطراب مزمن در اعضای یک جامعه شده و فرد تحت اضطراب مزمن ناشی از بی هنجاری از یک سو دچار تکانه های شدید عصبی شده و از سوی دیگر به دلیل ضعف هنجاری یا فقدان قواعد مورد قبول عموماً بر مدار منیت به تفسیر اوضاع و احوال پیرامون خودش پرداخته و بدون در نظر گرفتن دیگران، رفتارهای غیرهمدلانه، خود خواهانه و عموماً خشونت بار و پرخاشگرانه از خود بروز می دهد. چرا؟ چون سازوکاری برای رفتار طراحی و تعریف نشده و یا اگر شده کارایی لازم را ندارد و فرد خود را در دریایی متلاطم می بیند که هر لحظه از احتمال غرق شدن دارد. بنابراین برای حفظ بقاء یا احقاق حق به هر چیزی مستمسک می شود تا خود را برهاند. بخش اعظمی از خرده خشونت های شهری که منجر به فجایع غیرقابل جبرانی مانند قتل، نقص عضو و یا نظایر آن می شود در همین چارچوب قابل تحلیل است.
به جای پرداختن به سطوح و ظواهر حقوق شهروندی لازم است به بن مایه های حقوق شهروندی نظر کنیم و مهمترین بخش آن تغییر نگاه ما نسبت به انسان است. در واقع تغییر نگاه به انسان از یک موجود صرفاً مکلف به موجودی که به حکم خدا مختار است و به جهت همین اختیار، مسوول. و در عین حال به جهت برخورداری از مواهب طبیعی متعهد به جامعه است. جامعه ای که برای تفاوت های او احترام قائل است و او نیز باید در عین تعهد، به تفاوت های دیگران احترام بگذارد. این ها پایه های مفهومی اصطلاح «شهروند و شهروندی» را شکل می دهد. مفهومی که حقوق و تکالیف را توامان مد نظر دارد. بد نیست از خود بپرسیم شیوه برخورد ما با فرزندان ما، با کارگران و کارکنان زیر دست ما و با طبیعتی که از مواهب شان برخورداریم چگونه است؟ دوستانه یا خصمانه؟
نظر شما :